هستم که تو خیلی بهتر از او از این پسر مراقبت خواهی کرد.»
چایی اش را نوشید و به فنجانش چشم دوخت، گویی فال می گرفت. گفت: «لیزا، باور نخواهی کرد اما دوست دارم کمکت کنم.» حرف تو را باور نمی کنم.» در عین حال حرف او را باور می کنی.» دلیل دارم که باور می کنم.» «اوه، هرچه برایت گفته قصه بوده. خود من هم قبلا این قصه ها را باور می کردم. به نظر من که آدم راستگویی نیست. حتی سبیلش... الان چه رنگش را دوست دارد؟»
چایی اش را نوشید و به فنجانش چشم دوخت، گویی فال می گرفت. گفت: «لیزا، باور نخواهی کرد اما دوست دارم کمکت کنم.» حرف تو را باور نمی کنم.» در عین حال حرف او را باور می کنی.» دلیل دارم که باور می کنم.» «اوه، هرچه برایت گفته قصه بوده. خود من هم قبلا این قصه ها را باور می کردم. به نظر من که آدم راستگویی نیست. حتی سبیلش... الان چه رنگش را دوست دارد؟»