«در هر حال، واقعا اهمیتی ندارد. این طور نیست؟ اگر دوست دارد کاپیتان باشد... گرچه دزدیدن بچه اندکی خطرناک بود.»
بچه را ندزدیده. تو خوب می دانی - در بازی نرد بردش.» بهت گفتم که ما شطرنج بازی کردیم و بدون تقلب هم نبرد.»
تو یک نامه نوشته بودی که به مدیر مدرسه بدهد. گفته بودی که او می تواند بچه را با خود ببرد.» |
«بله، اما برای یک بعدازظهر - برای ناهار خوردن و سینما رفتن. بگذریم، لازم نیست درباره این جور جزئیات با هم دعوا کنیم، لیزا. اما انگیزه این کارش چه بود؟» |
نمی خواست من تنها باشم. علتش این بود. به فکر دیگران است.»
شاید حق با توست. واقعا جای تأسف است که تو نمی توانی از خودت بچه داشته باشی.»
تقصیر توست.»|
«لیزا، خوب می دانی که آن بچه را که از دستش دادی، نمی خواستی. برو به آن دکتر بی عرضه بگو، نه به من.»
درست است، نمی خواستم بچه ای داشته باشم که پدرش تو باشی.» آن روزها نمی دانستم این دعوا بر سر چیست و تا سال ها نیز برایم به صورت یک معما باقی بود، به طوری که امروز می خواهم دعوایی را به یاد بیاورم که در آن زمان برایم کاملا بی معنی بود، و هرچه که الان می نویسم به ناگزیر بر اساس آن چیزی است که بعدا فهمیدم. در آن لحظه تنها چیزی که مرا ناراحت کرد خشم فروخورده لیزا بود. می دیدم که خاطرش آزرده شده و شیطان بود که خاطرش را آزرده بود. هیچ شکی نداشتم که شیطان تقصیر کار است. به شیطان گفتم: «چرا نمیروی؟» و سپس تمام شجاعتم را در صدایم به کار گرفتم و افزودم: «به وجود تو در اینجا احتیاجی نیست.»
بچه را ندزدیده. تو خوب می دانی - در بازی نرد بردش.» بهت گفتم که ما شطرنج بازی کردیم و بدون تقلب هم نبرد.»
تو یک نامه نوشته بودی که به مدیر مدرسه بدهد. گفته بودی که او می تواند بچه را با خود ببرد.» |
«بله، اما برای یک بعدازظهر - برای ناهار خوردن و سینما رفتن. بگذریم، لازم نیست درباره این جور جزئیات با هم دعوا کنیم، لیزا. اما انگیزه این کارش چه بود؟» |
نمی خواست من تنها باشم. علتش این بود. به فکر دیگران است.»
شاید حق با توست. واقعا جای تأسف است که تو نمی توانی از خودت بچه داشته باشی.»
تقصیر توست.»|
«لیزا، خوب می دانی که آن بچه را که از دستش دادی، نمی خواستی. برو به آن دکتر بی عرضه بگو، نه به من.»
درست است، نمی خواستم بچه ای داشته باشم که پدرش تو باشی.» آن روزها نمی دانستم این دعوا بر سر چیست و تا سال ها نیز برایم به صورت یک معما باقی بود، به طوری که امروز می خواهم دعوایی را به یاد بیاورم که در آن زمان برایم کاملا بی معنی بود، و هرچه که الان می نویسم به ناگزیر بر اساس آن چیزی است که بعدا فهمیدم. در آن لحظه تنها چیزی که مرا ناراحت کرد خشم فروخورده لیزا بود. می دیدم که خاطرش آزرده شده و شیطان بود که خاطرش را آزرده بود. هیچ شکی نداشتم که شیطان تقصیر کار است. به شیطان گفتم: «چرا نمیروی؟» و سپس تمام شجاعتم را در صدایم به کار گرفتم و افزودم: «به وجود تو در اینجا احتیاجی نیست.»