نام کتاب: باخت پنهان
«بهتر است بروی ببینی. احتیاط کن. اگر درباره کاپیتان ازت پرسیدند، تو او را نمی شناسی. هیچ گاه او را ندیده ای، و اینجا نیست.»
آهسته و با اضطراب از پله های زیرزمین بالا رفتم و آن قدر طول دادم تا زنگ دوباره به صدا درآید. سپس خم شدم و از سوراخ کلید نگاه کردم اما جز شکاف جیب یک پالتو چیز دیگری نتوانستم ببینم. در را باز کردم و پدرم بود.
نتوانستم جلوی خود را بگیرم و با فریاد گفتم: «شیطان!»
پدرم آدم تنومندی با ریش سفید بود و با آن سن دندانهای قشنگی داشت. اما شاید روکش بودند. دو ردیف براق آنها لبخند بسیار محبت آمیزی به من زدند. پرسید: «شیطان می تواند وارد شود؟»، و من از سر راهش کنار کشیدم تا وارد شود.
سرش را بالا گرفت و پله ها را نگاه کرد. صدا زد: «لیزا؟»
گفتم: «توی زیرزمین است.» و او با احتیاط، پله به پله پایین رفت، زیرا پله ها باریک بودند و پاهای او بزرگ بود.
لیزا گفت: «پس تویی.» با یک چاقوی گوشت خردکنی در دستش کنار میز آشپزخانه ایستاده بود، اما چاقو فقط به این خاطر در دستش بود که داشت ظرف می شست. «از کجا فهمیدی؟»
یک کارت پستال از راجر به دستم رسید.» « راجر؟»
عکس کلیسای بروگس بود. ازم خواسته بود اگر احتیاج به کمک داشتید بیایم شما را ببینم، چون او خیلی وقت است که از شما دور است.»
پرسیدم: «راجر کیست؟» |
«اوه، فراموش کردم. دوست دارد کاپیتان صدایش کنند، نه؟» به طرف من برگشت. «ویکتور، خیلی نگرانم کردی.»

صفحه 49 از 196