نام کتاب: باخت پنهان
شروع به صحبت کرد. گفت: «او مرد خوبی است. هیچ وقت مرتکب اعمال پلید نمی شود. در ذات او نیست. باید این را بدانی»
چه چیز را باید بدانم؟»
گاهی به خود می گویم که او برای زندگی کردن زیاد مهربان است. مرا می ترساند.»
در طول غیبت طولانی کاپیتان بود که نگرانی لیزا در خصوص تحصیل من شروع شد. یک روز هنگام صرف چای گفت: «باید چیزهایی یاد بگیری.»
چه چیزهایی؟» گفت: «تقریبا همه چیز. مثلا حساب.» من هیچ وقت حسابم خوب نبوده.» دیکته.) «دیکتهام بد نیست.)
جغرافی. اگر کاپیتان می آمد جغرافی را بهت یاد می داد. می دانی که خیلی سفر کرده.»
الان هم در سفر است.» | امیدوارم.» |
در حالی که به صفحه دوم روزنامه فکر می کردم، پرسیدم: «فکر نمی کنی که ممکن است خودش را آتش زده باشد؟»
ای وای نه! چرا این حرف را می زنی؟»| «توی آن روزنامه تلگراف بود که برایتان فرستاد.» پس تو آن روزنامه را خواندی؟» | بله.» و چیزی نگفتی. صداقت به خرج ندادی. کاپیتان، دلش می خواهد که

صفحه 45 از 196