تبه کارها در دنیای خیال من جایگاه خاصی داشتند: عمالقه یک گروه تبه کار بودند.
از قرار معلوم گروه تبه کار مذکور در محله ای به نام ویمبل دن دست و پای یک جواهر فروش را طناب پیچ کرده و دهانش را بسته بودند. جواهرفروش تا دیروقت شب کار میکرده، «موجودی را رسیدگی می کرده»، که مردی «با ظاهر نظامی» در می زند و راه خیابان باکستر را می پرسد و خیابانی به این نام در ویمبل دن نیست. وقتی مرد بر می گردد و پیش از این که جواهر فروش وقت کند در را ببندد افراد تبه کار سر می رسند و تمام موجودی او را که بالغ بر چندین هزار پوند می شود با خود می برند. مدرکی در دست نبود که مرد «با ظاهر نظامی» در سرقت دست داشته باشد و پلیس از او درخواست کرده بود که بیاید و در تحقیقات به پلیس کمک کند. ظن این می رفت که سرقت دوم چند هفته پیش نیز به این گروه مربوط باشد.
آهسته رفتم پایین و روزنامه را در جایش گذاشتم، و سپس، هنگامی که بر روی کاناپه دراز کشیده بودم و خواب فرسنگها از چشمم دور بود، به تصادف عجیب آن خیابان، که گفته می شد وجود ندارد، و اسم مرا داشت فکر کردم. روز بعد مادرم خوانده ام مغشوش و نگران به نظر می رسید. برداشت من این بود که از یک ملاقات غیرعادی با کسی واهمه داشت. دوبار زنگ در را زدند و هربار، در حالی که خودش با چهره نگران در پای پله ها ایستاده بود، مرا فرستاد تا جواب بدهم. بار اول شیرفروش بود، و بار دوم یکی آدرس را عوضی آمده بود. آن شب در وسط شام -
طبق معمول، غذای مورد علاقه من: همبرگر با یک تخم مرغ در وسطش - او بدون مقدمه و با نوعی خشم آلودگی، چنان که گویی من چیزی گفته ام در حالی که من هم مثل خودش ساکت بودم و او مخالفت می کند،
از قرار معلوم گروه تبه کار مذکور در محله ای به نام ویمبل دن دست و پای یک جواهر فروش را طناب پیچ کرده و دهانش را بسته بودند. جواهرفروش تا دیروقت شب کار میکرده، «موجودی را رسیدگی می کرده»، که مردی «با ظاهر نظامی» در می زند و راه خیابان باکستر را می پرسد و خیابانی به این نام در ویمبل دن نیست. وقتی مرد بر می گردد و پیش از این که جواهر فروش وقت کند در را ببندد افراد تبه کار سر می رسند و تمام موجودی او را که بالغ بر چندین هزار پوند می شود با خود می برند. مدرکی در دست نبود که مرد «با ظاهر نظامی» در سرقت دست داشته باشد و پلیس از او درخواست کرده بود که بیاید و در تحقیقات به پلیس کمک کند. ظن این می رفت که سرقت دوم چند هفته پیش نیز به این گروه مربوط باشد.
آهسته رفتم پایین و روزنامه را در جایش گذاشتم، و سپس، هنگامی که بر روی کاناپه دراز کشیده بودم و خواب فرسنگها از چشمم دور بود، به تصادف عجیب آن خیابان، که گفته می شد وجود ندارد، و اسم مرا داشت فکر کردم. روز بعد مادرم خوانده ام مغشوش و نگران به نظر می رسید. برداشت من این بود که از یک ملاقات غیرعادی با کسی واهمه داشت. دوبار زنگ در را زدند و هربار، در حالی که خودش با چهره نگران در پای پله ها ایستاده بود، مرا فرستاد تا جواب بدهم. بار اول شیرفروش بود، و بار دوم یکی آدرس را عوضی آمده بود. آن شب در وسط شام -
طبق معمول، غذای مورد علاقه من: همبرگر با یک تخم مرغ در وسطش - او بدون مقدمه و با نوعی خشم آلودگی، چنان که گویی من چیزی گفته ام در حالی که من هم مثل خودش ساکت بودم و او مخالفت می کند،