نام کتاب: باخت پنهان
گفت: «اوه، این فقط یکی از شوخی های اوست.» و شروع به چیدن میز شام کرد.
آن شب نتوانستم بخوابم و هنگامی که سکوت کامل برقرار شد پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفتم. روزنامه هنوز در داخل سطل مخصوص کاغذ باطله بود، و آن را برداشتم و به جای خود برگشتم.
با وجود این، عجله نکردم که بلافاصله سروقت صفحه ای که کاپیتان گفته بود بروم. خیلی هیجان زده بودم. گویی در آستانه کشف بسیار مهمی در خصوص شناخت کاپیتان بودم. در روز اولی که با هم بودیم او اعتراف کرده بود که همیشه حقیقت را نمی گوید، اما در نگاه ساده لوحانه من روزنامه همیشه حاوی حقیقت بود، حقیقتی انجیلی
در گذشته بارها شنیده بودم که خاله ام در خصوص یک اتفاق خارق العاده، حتی باورنکردنی، مثل تولد یک اسب آبی یا کرگدن در باغ وحش لندن از شگفتی فریاد کشیده بود: «معلوم است که حقیقت دارد. توی روزنامه نوشته.»
هنوز هم آن اولین صفحه روزنامه تلگراف را می بینم - کاپیتان تلگراف خوان بود (اکنون عقیده دارم که تلگراف با کلاه گرد لبه دار، عصا و سبیل مرتب او جور در می آمد - روزنامه تلگراف هم وسیله صفحه دیگری بود که در ارائه یک شخصیت خاص به او کمک می کرد). یک تیتر درشت خبری را - شاید سقوط یک دولت را به اعلام می کرد که اصلا جالب نبود، و راستش اکنون به یاد نمی آورم. اگر تنها موضوع قتل بود... اما خبری نبود که در یاد یک پسربچه دوازده ساله باقی بماند. اما در صفحه دوم دو خبر بود که تا به امروز در یادم باقی مانده: یکی خبر یک خودکشی وحشتناک - مردی خود را به بنزین آغشته کرد، و سپس با کبریت به آتش کشیده بود - و دیگری درباره سرقتی که به وسیله یک گروه تبه کار انجام شده بود.

صفحه 43 از 196