نام کتاب: باخت پنهان
پرسید: «بلدی به خانه برگردی؟» کلمه خانه، با آن که شروع کرده بودم به طور آزمایشی آن را به کار برم، مرا به تأمل واداشت. کلمه ای بود که خاله ام همیشه آن را به کار می برد و شیطان هم، در مواقع کوتاهی که با هم بودیم، احتمالا همین را به کار می برد.
می گفت: «پسرم، وقت رفتن به خانه است. گرچه منظورش فقط قطار ریچموند و منزل خاله ام بود.
گفتم: «خانه؟»
گفت: «پیش لیزا.» احساس کردم که او را به نوعی ناامید کرده ام، اما نمی دانستم چگونه.
گفتم: «البته. همه اش سه کوچه آنورتر است. شما نمی آیید؟» |
بهتر است نیایم.» یک روزنامه به دستم داد و گفت: «این را بده به او. بگو که صفحه دوم را بخواند، اما نگران نباشد. همه چیز درست خواهد شد.)
بنابراین به سوی مکانی که این قدر دلشان می خواست به آن خانه بگویم به راه افتادم، گرچه از این که او همراه من نمی آمد اندکی غمگین شدم.

صفحه 41 از 196