«می گوید، اگر مامان صدایش کنم، مردم از خود می پرسند من از کجا
آمده ام.»
کمی به پاسخ من فکر کرد و سپس گفت: «بله. به این فکر نکرده بودم. شاید حق با اوست. او به همه چیز فکر می کند. این را در مکتب رنج آموخته است. لیزای بیچاره این را در مکتب رنج آموخته است. شیطان، پدرت...)
با کنجکاوی پرسیدم: «پدر من را می شناسد؟» چون خودم چندان چیزی از پدرم به یاد نمی آوردم.
قبلا پدرت را می شناخته، اما با او از پدرت حرف نزن. می خواهم که فراموش کند.» تکرار کرد: «فراموش کند ...» و اضافه کرد: «اینجا من دارم چیزی را فراموش می کنم که مهم تر از هر چیز است.» یک پاکت از جیبش در آورد و گفت: «این را بهش بده و بگو که اگر کوچکترین مشکلی پیش آمد، اگر چیزی کم داشت... این را بدهد به آن کسی که خودش می داند.»
من تکرار کردم: «به آن کسی که خودش می داند.» مثل یک مثال گرامری، به یاد سپردنش سخت بود. |
پرسید: «از این که باهاش هستی، خوش حال است؟» | گفتم: «این طور به نظر می رسد.»
نمی خواهم احساس تنهایی کند به هیچ وقت. هیچ از من حرف می زند؟»
گفتم: «اوه، بله. همیشه از خودش می پرسد تو کی می خواهی بیایی. پشت در می ایستد و به صدای پاها گوش می دهد.»
با نوعی شک فروتنانه گفت: «فکر می کنم کمی به من علاقه مند است. البته به روش خاص خودش.»
هنگامی که لیزا نیز به نوبه خود گفت (پاکت را «با عشق او» بهش تقدیم
آمده ام.»
کمی به پاسخ من فکر کرد و سپس گفت: «بله. به این فکر نکرده بودم. شاید حق با اوست. او به همه چیز فکر می کند. این را در مکتب رنج آموخته است. لیزای بیچاره این را در مکتب رنج آموخته است. شیطان، پدرت...)
با کنجکاوی پرسیدم: «پدر من را می شناسد؟» چون خودم چندان چیزی از پدرم به یاد نمی آوردم.
قبلا پدرت را می شناخته، اما با او از پدرت حرف نزن. می خواهم که فراموش کند.» تکرار کرد: «فراموش کند ...» و اضافه کرد: «اینجا من دارم چیزی را فراموش می کنم که مهم تر از هر چیز است.» یک پاکت از جیبش در آورد و گفت: «این را بهش بده و بگو که اگر کوچکترین مشکلی پیش آمد، اگر چیزی کم داشت... این را بدهد به آن کسی که خودش می داند.»
من تکرار کردم: «به آن کسی که خودش می داند.» مثل یک مثال گرامری، به یاد سپردنش سخت بود. |
پرسید: «از این که باهاش هستی، خوش حال است؟» | گفتم: «این طور به نظر می رسد.»
نمی خواهم احساس تنهایی کند به هیچ وقت. هیچ از من حرف می زند؟»
گفتم: «اوه، بله. همیشه از خودش می پرسد تو کی می خواهی بیایی. پشت در می ایستد و به صدای پاها گوش می دهد.»
با نوعی شک فروتنانه گفت: «فکر می کنم کمی به من علاقه مند است. البته به روش خاص خودش.»
هنگامی که لیزا نیز به نوبه خود گفت (پاکت را «با عشق او» بهش تقدیم