یک کوچه دیگر قدم زدیم تا او دوباره به حرف درآمد. «در هر حال فکر می کنم که هیجده سال است. من همیشه این را با سن قانونی اشتباه میکنم.»
هنوز هم چیزی سر درنمی آوردم.
گفت: «مشکل کار این مملکت لعنتی این است. زندگی خصوصی نداری. راهی نیست که آدم بتواند با یک پسر نابالغ با آرامش صحبت کند. در پارک هوا خیلی سرد است، و اگر تو سرما بخوری لیزا مرا نخواهد بخشید. توی می فروشی ها هم که راهت نمی دهند. در سالن های چای هم که نوشیدنی ای که به درد مرد بخورد نیست. من می توانم به بار بروم اما تو نمی توانی. می توانی در یک سالن چای یک فنجان چای بخوری، اما من - نروی به لیزا بگویی - اگر زیاد چای بخورم مریض می شوم و آن را هم که من می خواهم برایم نمی آورند. بنابراین مجبوریم قدم بزنیم. در فرانسه وضع این طور نیست.» |
پیشنهاد کردم که: «می توانیم برویم خانه.» برای اولین بار در زندگی ام، به طور آگاهانه اصطلاح «خانه» را به کار بردم - هیچگاه به آپارتمان خالهام به عنوان خانه فکر نکرده بودم.
اما درباره لیزا است که می خواهم حرف بزنم. پیش خودش نمی توانم حرف بزنم.» دوباره و تا مدتی که یکی دو کوچه دیگر قدم زدیم ساکت شد. سپس با لحن تحکم آمیزی گفت: «حواست به آن نان خامه ای ها هست؟ پاکت را زیاد فشارنده. اگر فشارشان بدهی، مثل لوله خمیردندان می مانند...»
گفتم مطمئن باشد که فشارشان نمی دهم. گفت: «نان خامه ای را خیلی دوست دارد. نمی خواهم خراب شوند.» شاید صدمتر دیگری راه رفتیم تا دوباره حرف زد. گفت: «می خواهم
هنوز هم چیزی سر درنمی آوردم.
گفت: «مشکل کار این مملکت لعنتی این است. زندگی خصوصی نداری. راهی نیست که آدم بتواند با یک پسر نابالغ با آرامش صحبت کند. در پارک هوا خیلی سرد است، و اگر تو سرما بخوری لیزا مرا نخواهد بخشید. توی می فروشی ها هم که راهت نمی دهند. در سالن های چای هم که نوشیدنی ای که به درد مرد بخورد نیست. من می توانم به بار بروم اما تو نمی توانی. می توانی در یک سالن چای یک فنجان چای بخوری، اما من - نروی به لیزا بگویی - اگر زیاد چای بخورم مریض می شوم و آن را هم که من می خواهم برایم نمی آورند. بنابراین مجبوریم قدم بزنیم. در فرانسه وضع این طور نیست.» |
پیشنهاد کردم که: «می توانیم برویم خانه.» برای اولین بار در زندگی ام، به طور آگاهانه اصطلاح «خانه» را به کار بردم - هیچگاه به آپارتمان خالهام به عنوان خانه فکر نکرده بودم.
اما درباره لیزا است که می خواهم حرف بزنم. پیش خودش نمی توانم حرف بزنم.» دوباره و تا مدتی که یکی دو کوچه دیگر قدم زدیم ساکت شد. سپس با لحن تحکم آمیزی گفت: «حواست به آن نان خامه ای ها هست؟ پاکت را زیاد فشارنده. اگر فشارشان بدهی، مثل لوله خمیردندان می مانند...»
گفتم مطمئن باشد که فشارشان نمی دهم. گفت: «نان خامه ای را خیلی دوست دارد. نمی خواهم خراب شوند.» شاید صدمتر دیگری راه رفتیم تا دوباره حرف زد. گفت: «می خواهم