می کرد، نمی توانست جز تیترهای درشت چیز دیگری بخواند. تازه امروز می فهمم که هر روز منتظر تیترهایی از قبیل «راز دانش آموز گم شده» یا «ناپدید شدن عجیب کودک» بوده که با حروف بزرگ چاپ شوند، و با وجود این وقتی دیگر با روزنامه کاری نداشت آن را در ته سطل مخصوص کاغذ باطله پنهان می کرد. یک بار به من گفت: «کاپیتان مرد بسیار مرتب و منظمی است. دوست ندارد روزنامه های کهنه اینجا و آنجا پخش و پلا باشند»، اما مطمئن هستم که در واقع نگرانی خود را از کاپیتان پنهان می کرد زیرا نگرانیش عدم اعتماد او به کاپیتان را آشکار می ساخت و ممکن بود شک و تردید او غرور کاپیتان را جریحه دار کند.
زیرا کاپیتان به روش خود آدم بسیار مغروری بود و لیزا نقشی اساسی در این غرور - و نقشی در ترسویی او - بازی می کرد. عشق و ترس - ترس و عشق - اکنون می دانم که این احساسات تا چه حد درهم تنیده و از هم جداناشدنی هستند، اما در آن ستی که بودم هر دو خارج از محدوده فهم من بودند، و چه طور می توانم مطمئن باشم که حتی اکنون، آنها را واقعا می فهمم؟
در پایان آن هفته - به شرطی که فقط یک هفته باشد ، با یک عدد نان در زیربغل از نانوایی خارج می شدم که دیدم کاپیتان بیرون در منتظر من است. دست در جیبش برد و یک فلورن و یک شلینگ از جیبش بیرون آورد. لحظه ای به دوتا سکه خیره شد تا رأیش بر شلینگ قرار گرفت. گفت: «برگرد دوتا نان خامه ای بگیر؛ او نان خامه ای را دوست دارد.» بعد که برگشتم گفت: «کمی قدم بزنیم.» در سکوت کامل، چند کوچه قدم زدیم. سپس کاپیتان گفت: «حیف که شانزده سال نداری.» |
چه طور؟» حتی نمی شود به جای یک پسر شانزده ساله جایت زد.»
زیرا کاپیتان به روش خود آدم بسیار مغروری بود و لیزا نقشی اساسی در این غرور - و نقشی در ترسویی او - بازی می کرد. عشق و ترس - ترس و عشق - اکنون می دانم که این احساسات تا چه حد درهم تنیده و از هم جداناشدنی هستند، اما در آن ستی که بودم هر دو خارج از محدوده فهم من بودند، و چه طور می توانم مطمئن باشم که حتی اکنون، آنها را واقعا می فهمم؟
در پایان آن هفته - به شرطی که فقط یک هفته باشد ، با یک عدد نان در زیربغل از نانوایی خارج می شدم که دیدم کاپیتان بیرون در منتظر من است. دست در جیبش برد و یک فلورن و یک شلینگ از جیبش بیرون آورد. لحظه ای به دوتا سکه خیره شد تا رأیش بر شلینگ قرار گرفت. گفت: «برگرد دوتا نان خامه ای بگیر؛ او نان خامه ای را دوست دارد.» بعد که برگشتم گفت: «کمی قدم بزنیم.» در سکوت کامل، چند کوچه قدم زدیم. سپس کاپیتان گفت: «حیف که شانزده سال نداری.» |
چه طور؟» حتی نمی شود به جای یک پسر شانزده ساله جایت زد.»