نام کتاب: باخت پنهان
می دیدم، اما چیزی که حتی در آن زمان مایۂ حیرت من بود کوتاهی جلوه آن بود. به دنبال آن تنها چیزی که باقی ماند کمرویی و نوعی ترس در هر دوی آنها بود. لیزا گفت: «بچه» و از کنار او دور شد.
کاپیتان گفت: «بله، بچه.» یک تخم مرغ می خوری؟ » اگر زیاد زحمت نیست. فقط آمدم ببینم که ...
«ها؟»
ببینم تو و پسر کوچولو مشکلی نداشته باشید.»
فکر می کنم که ماند و با ما کمی صبحانه خورد، اما واقعا هیچ چیز دیگر، و این که وقتی شب شد او هنوز آنجا بود یا نه، به یادم نمانده. |
حدود یک هفته - یا دو، سه و حتی چهار هفته - از آن شب گذشت زمان در اینجا، برعکس مدرسه، بدون این که حسابش را داشته باشی میگذشت)، تا این که دوباره کاپیتان را دیدیم، و اوضاع اندکی غیرعادی بود. در طول غیبت او من خیلی چیزها، طرز سرخ کردن سوسیس، طرز سوراخ سوراخ کردن آنها، پیش از چیدنشان در ماهیتابه طرز شکستن تخم مرغ در لبه ماهی تابه برای درست کردن سوسیس تخم مرغ، که در مدرسه یاد نمی دادند یاد گرفته بودم. همچنین با نانوا و قصاب آشنا شده بودم، چون مادر خوانده ام غالبأ مرا برای خرید می فرستاد - برای بیرون رفتن از منزل اکراه عجیبی داشت، گرچه خود را مقید می کرد که هر روز صبح تا سرکوچه برود و روزنامه بخرد. و سپس، مثل موشی که به سوراخ خود برمی گردد، زود به خانه برگردد. دلیل روزنامه خریدنش را نمی دانستم چون، با توجه به وقت اندکی که برای خواندن هر کدام صرف

صفحه 33 از 196