«اسم مستعار زیاد دارد؟»
زمانی که من باهاش آشنا شدم اسم شیکی داشت به سرهنگ کلاریج، اما طولی نکشید که عوضش کرد. گفت که نمی تواند به اقتضای این اسم و عنوان زندگی کند.»
حالا اسمش چیست؟» |
خیلی کنجکاوی، این طور نیست؟ از من سئوال کنی اشکال ندارد، اما از کاپیتان این طور سئوال نکن. اگر از او سئوال کنی ناراحت می شود.
یک بار به من گفت: «لیزا، احساس می کنم در سراسر عمرم ازم سئوال شده است، راحتم بگذار، این کار را می کنی؟» و حالا راحتش میگذارم، و تو هم باید راحتش بگذاری.»
اما با چه اسمی صدایش کنم؟»
تو هم مثل من کاپیتان صدایش کن. این اسمی است که امیدوارم برای همیشه نگه دارد. ناگهان چشم هایش برقی زد، چنان که گویی به اتاقی با یک درخت کریسمس بزرگ، پرنور، پرزرق و برق و پر از کادوهای باز نشده بروندش. گفت: «ایناهاش! میشنوی؟ صدای پای اوست که از پله ها می آید. من این صدای پا را در بین هزاران صدای پا باز می شناسم، و با این حال همیشه می گوید که باید منتظر بشوم تا سومین زنگ را بزند بعد در را باز کنم - یک زنگ بلند و دوتای کوتاه. مثل این که اگر یک بار زنگ بزند من نمی توانم بگویم که اوست.»
پیش از این که حرفش را تمام کند خودش را پشت در رسانده بود، و البته زنگ هم سه بار به صدا درآمد - زنگ طولانی و دوتای کوتاه. سپس در باز شد و زن با حالتی که هم تسکین در آن بود و هم عتاب، گویی که او یک سال غایب بوده، از کاپیتان استقبال کرد. با کنجکاوی نگاهشان میکردم فکر می کنم برای اولین بار در زندگی ام پیچیدگی عشق انسانی را
زمانی که من باهاش آشنا شدم اسم شیکی داشت به سرهنگ کلاریج، اما طولی نکشید که عوضش کرد. گفت که نمی تواند به اقتضای این اسم و عنوان زندگی کند.»
حالا اسمش چیست؟» |
خیلی کنجکاوی، این طور نیست؟ از من سئوال کنی اشکال ندارد، اما از کاپیتان این طور سئوال نکن. اگر از او سئوال کنی ناراحت می شود.
یک بار به من گفت: «لیزا، احساس می کنم در سراسر عمرم ازم سئوال شده است، راحتم بگذار، این کار را می کنی؟» و حالا راحتش میگذارم، و تو هم باید راحتش بگذاری.»
اما با چه اسمی صدایش کنم؟»
تو هم مثل من کاپیتان صدایش کن. این اسمی است که امیدوارم برای همیشه نگه دارد. ناگهان چشم هایش برقی زد، چنان که گویی به اتاقی با یک درخت کریسمس بزرگ، پرنور، پرزرق و برق و پر از کادوهای باز نشده بروندش. گفت: «ایناهاش! میشنوی؟ صدای پای اوست که از پله ها می آید. من این صدای پا را در بین هزاران صدای پا باز می شناسم، و با این حال همیشه می گوید که باید منتظر بشوم تا سومین زنگ را بزند بعد در را باز کنم - یک زنگ بلند و دوتای کوتاه. مثل این که اگر یک بار زنگ بزند من نمی توانم بگویم که اوست.»
پیش از این که حرفش را تمام کند خودش را پشت در رسانده بود، و البته زنگ هم سه بار به صدا درآمد - زنگ طولانی و دوتای کوتاه. سپس در باز شد و زن با حالتی که هم تسکین در آن بود و هم عتاب، گویی که او یک سال غایب بوده، از کاپیتان استقبال کرد. با کنجکاوی نگاهشان میکردم فکر می کنم برای اولین بار در زندگی ام پیچیدگی عشق انسانی را