بهت زده، به هوای دیوارکهای چوبی ای که در خوابگاه مدرسه تختها را از هم جدا می کردند، این طرف و آن طرف را نگاه کردم، اما غیبشان زده بود. برای اولین بار در طول سالها خودم را کاملا تنها یافتم - نه سروصدایی بود نه صدای تنفسی و نه صدای باد درکردنی. فقط صدای زنی که از پایین صدا می زد «جیم.» «جیم» که بود؟ سپس پیژاما را بر روی زمین دیدم و برخلاف میلم پوشیدمش.
در حالی که از پله ها به زیرزمین می رفتم وقایع عجیب روز پیش به حافظه ام هجوم آوردند - نمی توانستم معنی آنها را بفهمم، گرچه واقعا خوشبخت بودم چون لااقل در مدرسه نبودم، اما در این دنیای تازه خودم را کاملا گمشده احساس می کردم. به خودم می گویم که، شاید، در آن سنی که من بودم یک پسر بچه آن قدر به این مسئله، که بداند واقعأ کیست، اهمیت می دهد به خوشبختی اهمیت نمی دهد. من قبلا عمالقه بودم - و نه یک عمالقه خوشبخت، در این شکی نیست . اما چیزی که برایم مهم تر از خوشبختی بود این بود که موقعیت دقیق خودم را در زندگی می شناختم. می دانستم دشمن هایم چه کسانی اند و می دانستم چه گونه ضربه های هولناک آنها را دفع کنم. اما اکنون... در را که در پای پله ها بود هل دادم و باز کردم و خود را نه در برابر یک زن بلکه یک دختر رنگ پریده نگران یافتم که شاید سنش از دو برابر سن من بیشتر نبود. گفت: تخم مرغ آب پز سفت دوست داری یا عسلی؟» گفتم: «عسلی»، و افزودم: «جیم کیست؟»
یادت نمی آید؟ کاپیتان گفته که جیم صدایت کنم. از این اسم خوشت نمی آید؟»
گفتم: «اوه، نه. دوست دارم جیم باشم تا » «تا چی؟»
در حالی که از پله ها به زیرزمین می رفتم وقایع عجیب روز پیش به حافظه ام هجوم آوردند - نمی توانستم معنی آنها را بفهمم، گرچه واقعا خوشبخت بودم چون لااقل در مدرسه نبودم، اما در این دنیای تازه خودم را کاملا گمشده احساس می کردم. به خودم می گویم که، شاید، در آن سنی که من بودم یک پسر بچه آن قدر به این مسئله، که بداند واقعأ کیست، اهمیت می دهد به خوشبختی اهمیت نمی دهد. من قبلا عمالقه بودم - و نه یک عمالقه خوشبخت، در این شکی نیست . اما چیزی که برایم مهم تر از خوشبختی بود این بود که موقعیت دقیق خودم را در زندگی می شناختم. می دانستم دشمن هایم چه کسانی اند و می دانستم چه گونه ضربه های هولناک آنها را دفع کنم. اما اکنون... در را که در پای پله ها بود هل دادم و باز کردم و خود را نه در برابر یک زن بلکه یک دختر رنگ پریده نگران یافتم که شاید سنش از دو برابر سن من بیشتر نبود. گفت: تخم مرغ آب پز سفت دوست داری یا عسلی؟» گفتم: «عسلی»، و افزودم: «جیم کیست؟»
یادت نمی آید؟ کاپیتان گفته که جیم صدایت کنم. از این اسم خوشت نمی آید؟»
گفتم: «اوه، نه. دوست دارم جیم باشم تا » «تا چی؟»