نام کتاب: باخت پنهان
لیزا گفت: «وقتی به سرش می زند که کاری را انجام دهد، بحث کردن با او بی فایده است.»
پیژاما کلی پول می خواهد.»
همیشه برای چیزهای اساسی پول دارد، یا خودش این طور می گوید. من نمی دانم چه کار می کند.» | و چه روز عجیبی بود آن روز که به آن شکل غیر منتظره در حیاط مدرسه شروع شده بود. بر روی پتوها که روی کاناپه بودند نشستم و لیزا کنارم نشست.
گفتم: «خیلی مرد عجیبی است.»
گفت: «مرد خیلی خوبی است.» و البته شناخت من در حدی نبود که حرف او را انکار کنم. مطمئنا در اینجا بیشتر از آنجا به بیشتر از تمام « آنجاها»، از جمله خانه خاله ام در ریچموند - خوشبخت بودم.
گفت: «من به شیوه خودم به او علاقه مندم، و مطمئنم که او نیز به شیوه خودش - به من علاقه منداست. اما گاهی کارهایی برایم می کند که می ترساندم. اگر بهش می گفتم که یک گردنبند مروارید می خواهم، شرط می بندم که یکی برایم می آورد. شاید مرواریدهایش مروارید واقعی نباشد . اما شاید هم باشند و من از کجا می توانم بگویم نیستند؟ حالا مثلا برای تو...)
گفتم: «واقعا مرد مهربانی است. دوتا شربت پرتغال برایم سفارش داد. و قزل آلای دودی.» |
«اوه، مهربان که به اندازه کافی هست. من هیچگاه نخواهم گفت که نیست. و آدم می تواند، به یک روش خاص - روش خودش - روی او حساب کند. این پیژاما ...... مطمئنم که آن را خواهد آورد. اما چه جوری تهیه اش می کند...؟ »
نیم ساعت بعد زنگ در به صدا درآمد، بعد یک بار دیگر - دیدم او با

صفحه 28 از 196