نام کتاب: باخت پنهان
سرانجام اتاقی را که کاناپه داشت انتخاب کردم، چون به زیرزمین نزدیک بود و می توانستم صدای رفت و آمد ساکنین دیگر را بشنوم. یک میز کوچک در آنجا بود و عکس یک نفر را با لباسی عجیب بر دیوار زده بودند که یادم هست، خدا می داند چرا، اسمش آقای لوناردی بود و با بالن از پارک ریچموند بلند می شد . این هم یک تصادف عجیب دیگر، چون خاله ام آنجا زندگی می کرد. زن جوان، که من شروع کردم با نام لیزا به او فکر کنم تا با نام مادر، از زیرزمین یک قابلمه به عنوان ظرف ادرار آورد و کاپیتان از یک گنجه یک لگن و یک پارچ ترک خورده پیداکرد. پیش خودش، اما با صدای بلند، گفت: «صابون» و دوباره در گنجه به جستجو پرداخت.
می دانستم به چیزی مهمتر از اینها احتیاج دارم. به کاپیتان گفتم: پیژاما ندارم.»
لیزا با لحنی که کاملا مأیوسانه بود گفت: «اوه»، و از آماده کردن کاناپه دست کشید. مثل این بود که در طرحی که برای آینده من می ریختند ناگهان اشتباهی کشف شده بود، و من فورأ دلگرمشان کردم. «هیچ مهم نیست، جدی می گویم.» می ترسیدم به خاطر یک پیژاما دوباره به دنیای عمالقه برم گردانند.
گفتم: «با پیراهن و شورت می خوابم.» | لیزا گفت: «نمی شود. مناسب نیست.»
کاپیتان گفت: «نگران نباش.» نگاهی به ساعتش انداخت. «ممکن است مغازه ها بسته باشند. اما، فردا صبح اول وقت می روم و می خرم.» |
گفتم: «می توانم بدون پیژاما بخوابم، جدی می گویم.» زیرا فکر می کردم که او خیلی بی پول است.
کاپیتان گفت: «اگر پیژاما نداشته باشی لیزا ناراحت می شود»، و من و الیزا، در سکوت، صدای بسته شدن در را در پشت سر او شنیدیم.

صفحه 27 از 196