روی میزی فکسنی دفتر یادداشت خط داری بود که یک نفر حساب و کتاب خود را در آن نوشته بود. هنوز بعضی از یادداشت ها را، که حتی آن زمان نیز به نظرم عجیب می آمدند، به یاد دارم - چیزهایی یادداشت شده بود به نام گرده نان های یک پنی (امروزه با یک پنی، حتی پنی سیستم پولی جدید، آدم چه می تواند بخرد؟). به نظر می رسید که صاحب دفترچه از وضع دخل و خرجش راضی بوده است و یک جا هم کلمه «ولخرجی» را با یک علامت تعجب به کار برده بود - «ناهار در ABC دوشلینگ و سه پنی.» نگاهی به کاپیتان انداختم و دفترچه را توی جیبم گذاشتم. صفحه های سفید زیادی داشت، و فکر کردم که ممکن است به دردم بخورد. همان زمان هم جاه طلبی های نویسندگی در سرم بود که نه با پدرم در میان گذاشته بودم و نه با مادرم. چهار بار کتاب بارگاه حضرت سلیمان را خوانده بودم، و به خود می گفتم که اگر روزی من هم مثل پدرم به آفریقا بروم، دفتر خاطراتی از ماجراهای خود ترتیب خواهم داد.
از آنها پرسیدم: «چرا کسی اینجا زندگی نمی کند؟ »
لیزا گفت: «صاحب خانه ها همه را بیرون کرده اند، برای این که می خواهند خانه را بکوبند. من اینجا هستم تا نگذارم کسی بدون اجازه بیاید و ساکن شود تا آنها مجوز تخریب را بگیرند.»
زن در دیگری را باز کرد - یکی از آن اتاق هایی بود که تخت خواب داشت، و بر روی کف پوش یک شانه شکسته و یک دسته موی خاکستری بود. لیزا گفت: «یک پیرزن در این اتاق مرد، هشتاد و نه سال داشت، و در روز تولدش مرد.» لیزا دوباره در را سریع بست و رفتیم. وقتی آمدیم، از بابت آن تصادف، خیالم راحت شد. آن روز، روز تولد من هم بود، گرچه در مدرسه کسی اطلاع نداشت، شیطان به ندرت به یادش می افتاد، و نامه خاله ام به همراه یک حواله پنج شیلینگی معمولا با چند روز تأخیر می آمد.
از آنها پرسیدم: «چرا کسی اینجا زندگی نمی کند؟ »
لیزا گفت: «صاحب خانه ها همه را بیرون کرده اند، برای این که می خواهند خانه را بکوبند. من اینجا هستم تا نگذارم کسی بدون اجازه بیاید و ساکن شود تا آنها مجوز تخریب را بگیرند.»
زن در دیگری را باز کرد - یکی از آن اتاق هایی بود که تخت خواب داشت، و بر روی کف پوش یک شانه شکسته و یک دسته موی خاکستری بود. لیزا گفت: «یک پیرزن در این اتاق مرد، هشتاد و نه سال داشت، و در روز تولدش مرد.» لیزا دوباره در را سریع بست و رفتیم. وقتی آمدیم، از بابت آن تصادف، خیالم راحت شد. آن روز، روز تولد من هم بود، گرچه در مدرسه کسی اطلاع نداشت، شیطان به ندرت به یادش می افتاد، و نامه خاله ام به همراه یک حواله پنج شیلینگی معمولا با چند روز تأخیر می آمد.