نام کتاب: باخت پنهان
وزغ ها، که در آن کوچکترین نقش را به من داده بودند دست پاچه کننده بود. اما در آن هنگام هنوز کسی کشف نکرده بود که من از عمالقه هستم. در مورد بوسه نتوانستم تصمیمی بگیرم.
زن تکرار کرد: «بگو بینم، چه کار کرده ای؟» «رفتم مدرسه، برش داشتم آوردم.» | به همین سادگی؟» به همین سادگی. از پدرش نامه بردم.» اما چه طور ...)
در یک بازی درست و بدون تقلب این پسر را برده ام، لیزا. قسم می خورم. در بازی نرد نمی شود تقلب کرد.» |
امان از دست تو. وقتی گفتم... اصلا منظورم این نبود که تو را وادار کنم کاری بکنی ... فقط فکر کردم که ... اگر وضعمان این طور نبود و آن طور بود...)
احتمالا باید بتوانی ما را دعوت کنی بیاییم تو و یک فنجان چای بنوشیم.»
«اوه، همان لحظه که زنگ زدی کتری را روی شعله گذاشتم. می دانستم که چای دوست داری.»
توی آشپزخانه، زن با لحنی نسبتا خشک به من گفت که بنشینم. دوتا صندلی چوبی و یک صندلی راحت در آنجا بود، من از کاپیتان پیروی کردم و روی صندلی چوبی نشستم. کتری شروع به پت پت کرده بود. لیزا گفت: «وقت نکردم توی قوری آب گرم کنم.»
کاپیتان با لحنی که به نظر من غمگین بود گفت: «مزه اش برای من فرقی نمی کنه.»
«اوه، چرا. فرق میکنه.»

صفحه 22 از 196