نام کتاب: باخت پنهان
دوبار دیگر زنگ زد، و از زیرزمین صدای پا شنیدم و چراغی روشن شد. کاپیتان گفت: «کلید دارم، اما ترجیح می دهم خبرش کنم. اسمش لیزا است، اما می خواهم تو مادر صدایش کنی یا، اگر ترجیح می دهی، مامان.»
«چرا؟»
«یک روز درباره همه این چیزها حرف خواهیم زد. الان وقتش نیست و تو سر در نخواهی آورد. در هر حال وقت نداریم.»
«اما او مادر من نیست.»
«البته. نگفتم که هست. مادر یک اسم عام است.»
«عام چیست؟» فکر میکنم از به کار بردن کلمات مشکل لذت می برد - و بدین وسیله می خواست توجه دیگران را به خود جلب کند. اما، همان طور که بعدا دانستم، فقط این نبود.
«گوش کن. اگر خوشت نمی آید، می توانیم با قطار برگردیم. می توانی به مدرسه ات برسی.. فقط با اندکی تأخیر. من همراهت می آیم و می گویم که عذر موجه داشتی.»
«می خواهید بگویید که مجبور نیستم آنجا برگردم؟ یعنی فردا مجبور نیستم؟» «اگر نمی خواهی، اصلا مجبور نیستی به آنجا برگردی. فقط ازت پرسیدم.» شانه ام را با دستش فشار می داد و می توانستم لرزش دستش را احساس کنم. به نظر می رسید که می ترسد، اما من اصلا نمی ترسیدم. دیگر عمالقه نبودم. از ترس رها شده بودم. وقتی در آپارتمان زیرزمین باز شد، احساس کردم برای مقابله با هر چیزی آماده هستم.
به کاپیتان گفتم: «نمی خواهم به آنجا برگردم.»

صفحه 20 از 196