صدای بلند بیان کرد: «کینگ کونگ. تنها سرنخی که داریم کینگ کونگ است. ممکن است این اسمی در یک رمز کتابی مقدماتی باشد، به طوری که تنها چیزی است که جرئت کرده اند به آماتوری مثل او بسپرند؟ شاید اسم یکی از شخصیت های شکسپیر است. اسمی در یک مصرع معروف که حتی گرینگوها نیز می توانند بشناسند. به هر حال، پسره رفته. دیگر نمی تواند آسیبی به ما برساند. با وجود این... خیلی دوست داشتم که رمز او را بگشایم. کینگ کونگ.» سرهنگ مارتینز تقریبا این اسم را با آواز گفت.
من کارشناس نیستم، اما آیا می شود که این سرنخی در دستمان باشد برای پیدا کردن کلمه رمزی که ممکن است کوییگلی - در ارسال تلگرام به روزنامه اش از آن استفاده می کند؟ در پرونده هایمان از اینها خیلی هست. در هر صورت این دست نوشته ارزش نگه داشتنش را دارد. شاید یک روز برای افشاگری مفید باشد و چاپش بکنیم. وقتی معاهده کانال بدون دردسر امضا شد، و بعد آنها خواستند توافق نامه را نقض کنند، که مطمئنا خواهند کرد، آن وقت ممکن است لازم شود که سنیور کوییگلی و دیگر عمال آنها را افشا کنیم. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و خندید.
وقتی پسره ببیند کتابش به اسپانیایی چاپ شده چه حیرتی خواهد کرد. کسی چه میداند، شاید یک جایزه کوبایی، برای بهترین اثر درباره جاسوسی گرینگوها، ببرد.»
از فکر این جایزه کوبایی چنان خوشش آمده بود که صدای زنگ تلفن را نشنید.
مطمئنم که اگر ژنرال کتاب را به فیدل توصیه می کرد. اوه، بس است دیگر...» گوشی را برداشت و چهره اش غمگین شد. گوشی را گذاشت و لحظه ای ساکت ماند. سپس با لحنی غمگین به مترجمش گفت: «پسر به دنبال پدر رفته.»
من کارشناس نیستم، اما آیا می شود که این سرنخی در دستمان باشد برای پیدا کردن کلمه رمزی که ممکن است کوییگلی - در ارسال تلگرام به روزنامه اش از آن استفاده می کند؟ در پرونده هایمان از اینها خیلی هست. در هر صورت این دست نوشته ارزش نگه داشتنش را دارد. شاید یک روز برای افشاگری مفید باشد و چاپش بکنیم. وقتی معاهده کانال بدون دردسر امضا شد، و بعد آنها خواستند توافق نامه را نقض کنند، که مطمئنا خواهند کرد، آن وقت ممکن است لازم شود که سنیور کوییگلی و دیگر عمال آنها را افشا کنیم. ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و خندید.
وقتی پسره ببیند کتابش به اسپانیایی چاپ شده چه حیرتی خواهد کرد. کسی چه میداند، شاید یک جایزه کوبایی، برای بهترین اثر درباره جاسوسی گرینگوها، ببرد.»
از فکر این جایزه کوبایی چنان خوشش آمده بود که صدای زنگ تلفن را نشنید.
مطمئنم که اگر ژنرال کتاب را به فیدل توصیه می کرد. اوه، بس است دیگر...» گوشی را برداشت و چهره اش غمگین شد. گوشی را گذاشت و لحظه ای ساکت ماند. سپس با لحنی غمگین به مترجمش گفت: «پسر به دنبال پدر رفته.»