چه آنها را تعقیب می کنم. اگر کاپیتان بود مسلما آن را می دانست. بارها از این قاطرها برایم حرف زده بود، اما قاطرهای روایت او جوال های طلا حمل می کردند.
می توان حتی از پدر هم متنفر بود. من حتی اگر راه او را دنبال کنم باز هم از او متنفر خواهم بود. در مقایسه با لیزا من برای او هیچ چیز نبودم. او تا زمان مرگ لیزا از او مواظبت کرد، اما برای من فقط این بلیت برگشت بی عاطفه را به ارث گذاشت، آن هم برای برگشتن به جایی که برای همیشه آن را ترک کرده ام، و اگر اینجا اقامت کنم از یک چیز کاملا مطمئن هستم. دیگر نخواهم نوشت. زنگ در اتاقم را می زنند. تقریبا بدون هیچ شکی پابلو است که آمده است مرا ببرد تا سرهنگ مارتینز را ببینم، و بعد چه کار خواهم کرد؟ آیا به آقای کوییگلی خواهم گفت که بین من و سرهنگ چه گذشت؟ آیا پول آقای کوییگلی را خواهم گرفت؟ آیا سرهنگ به من پول پیشنهاد خواهد کرد - یا فقط نصیحتم خواهد کرد؟ اگر کاپیتان بود، با تجربه ای که داشت، راهنمایی ام می کرد، اما اکنون او مرده و خطری تهدیدش نمی کند، و به هر حال آیا به او اعتماد می کردم؟ اگر او توجهی به من داشت فقط به خاطر لیزا بود. ما هردو برای او بار بودیم. و بعد به یاد کینگ - کونگ و حرف های کاپیتان افتادم که هنگامی آن حرف ها را به من زد که کینگ و بار او را - باری که او را به زیر ضربات سخت لگد گرفته بود به طوری که از خود می پرسیدم چرا رهایش نمی کند تا به خیابان سقوط کند - تماشا می کردم: «دوستش دارد، پسر جان، نمی توانی این را بفهمی؟» شاید من هیچگاه طبیعت عشق را نفهمیده ام. شاید... دلم می خواهد یک بار دیگر او را می دیدم یا از اول به او دروغ نگفته بودم.
می توان حتی از پدر هم متنفر بود. من حتی اگر راه او را دنبال کنم باز هم از او متنفر خواهم بود. در مقایسه با لیزا من برای او هیچ چیز نبودم. او تا زمان مرگ لیزا از او مواظبت کرد، اما برای من فقط این بلیت برگشت بی عاطفه را به ارث گذاشت، آن هم برای برگشتن به جایی که برای همیشه آن را ترک کرده ام، و اگر اینجا اقامت کنم از یک چیز کاملا مطمئن هستم. دیگر نخواهم نوشت. زنگ در اتاقم را می زنند. تقریبا بدون هیچ شکی پابلو است که آمده است مرا ببرد تا سرهنگ مارتینز را ببینم، و بعد چه کار خواهم کرد؟ آیا به آقای کوییگلی خواهم گفت که بین من و سرهنگ چه گذشت؟ آیا پول آقای کوییگلی را خواهم گرفت؟ آیا سرهنگ به من پول پیشنهاد خواهد کرد - یا فقط نصیحتم خواهد کرد؟ اگر کاپیتان بود، با تجربه ای که داشت، راهنمایی ام می کرد، اما اکنون او مرده و خطری تهدیدش نمی کند، و به هر حال آیا به او اعتماد می کردم؟ اگر او توجهی به من داشت فقط به خاطر لیزا بود. ما هردو برای او بار بودیم. و بعد به یاد کینگ - کونگ و حرف های کاپیتان افتادم که هنگامی آن حرف ها را به من زد که کینگ و بار او را - باری که او را به زیر ضربات سخت لگد گرفته بود به طوری که از خود می پرسیدم چرا رهایش نمی کند تا به خیابان سقوط کند - تماشا می کردم: «دوستش دارد، پسر جان، نمی توانی این را بفهمی؟» شاید من هیچگاه طبیعت عشق را نفهمیده ام. شاید... دلم می خواهد یک بار دیگر او را می دیدم یا از اول به او دروغ نگفته بودم.