می ماند. سرانجام جواب آمد. «سرهنگ مارتینز می گویند که، با وجود این، خیلی مهم است که ایشان را ببینی. فورا. مرا با ماشین می فرستد دنبالتان.»|
(۱۳)
زمانی را که منتظر پابلو هستم صرف به پایان آوردن این داستان می کنم.
حالا که کاپیتان مرده، ادامه دادن آن چه فایده دارد؟ اکنون بیش از هر زمان دیگر می فهمم که نویسنده نیستم. با مرگ شخصیت اصلی داستان نباید جاه طلبی نویسنده بمیرد.
و حال؟ یک بلیت برگشت برای لندن دارم اما می توانم آن را پس بدهم پولش را بگیرم و دلارهایی که از کاپیتان و آقای کوییگلی برایم مانده. می خواهم به نصیحت آقای کوییگلی عمل کنم و وارد دنیای راز و خطر، که نمی دانم سر از کجا درخواهد آورد، بشوم. خودم را مقصر نمی دانم. مسئول این کار کاپیتان است. وقتی جواهرات را می دزدید یا هواپیمایش را منفجر می کرد، می دانست چه کار می کند. گاهی که به کاپیتان فکر می کنم در خیال می بینم که روزی، حتی به خاطر این نامشروع عمل کردن هم که باشد و واقعأ صفتی است که از او به ارث برده ام، به طرز عجیبی کاشف به عمل می آید که او پدر واقعی من است. باز به یاد خواب شب پیش می افتم که قبل از این که آقای کوییگلی از خواب بیدارم کند میدیدم، و یک قسمت دیگر آن هم که فراموشم شده بود به یادم می آید. وقتی بیدار شدم تنها تصویری که به یادم مانده بود راه تاریکی بود که آن را گرفته بودم و به سوی جنگلی ژرف می رفتم، اما اکنون دلیل این راه رفتن هم به یادم آمد. به دنبال دوتا قاطر می رفتم که گاه گاه می ایستادند و روی علف ها می چریدند. هیچ باری بر پشتشان نبود و اصلا نمی دانستم برای
(۱۳)
زمانی را که منتظر پابلو هستم صرف به پایان آوردن این داستان می کنم.
حالا که کاپیتان مرده، ادامه دادن آن چه فایده دارد؟ اکنون بیش از هر زمان دیگر می فهمم که نویسنده نیستم. با مرگ شخصیت اصلی داستان نباید جاه طلبی نویسنده بمیرد.
و حال؟ یک بلیت برگشت برای لندن دارم اما می توانم آن را پس بدهم پولش را بگیرم و دلارهایی که از کاپیتان و آقای کوییگلی برایم مانده. می خواهم به نصیحت آقای کوییگلی عمل کنم و وارد دنیای راز و خطر، که نمی دانم سر از کجا درخواهد آورد، بشوم. خودم را مقصر نمی دانم. مسئول این کار کاپیتان است. وقتی جواهرات را می دزدید یا هواپیمایش را منفجر می کرد، می دانست چه کار می کند. گاهی که به کاپیتان فکر می کنم در خیال می بینم که روزی، حتی به خاطر این نامشروع عمل کردن هم که باشد و واقعأ صفتی است که از او به ارث برده ام، به طرز عجیبی کاشف به عمل می آید که او پدر واقعی من است. باز به یاد خواب شب پیش می افتم که قبل از این که آقای کوییگلی از خواب بیدارم کند میدیدم، و یک قسمت دیگر آن هم که فراموشم شده بود به یادم می آید. وقتی بیدار شدم تنها تصویری که به یادم مانده بود راه تاریکی بود که آن را گرفته بودم و به سوی جنگلی ژرف می رفتم، اما اکنون دلیل این راه رفتن هم به یادم آمد. به دنبال دوتا قاطر می رفتم که گاه گاه می ایستادند و روی علف ها می چریدند. هیچ باری بر پشتشان نبود و اصلا نمی دانستم برای