نام کتاب: باخت پنهان
«و سرهنگ مارتینز؟» |
اطمینان دارم که اگر به او فرصت بدهی دوست تو خواهد شد. لازم نیست بین دو طرف یکی را انتخاب کنی. در این باره باید با همدیگر صحبت کنیم. می توانی به هردوی ما کمک کنی. مطمئن هستم که اگر بمانی همه چیز به طرز رضایت بخشی درست خواهد شد.»
احساس می کردم که در میان ابهام های او گم شده ام. مثل یک جاده روستایی پر پیچ و خم بودند با تیرهای راهنمای متعدد، اما خیلی وقت بود که دیگر ترافیک سنگین در آن صورت نمی گرفت. لحظه ای برای بزرگ راه ها و غرش کامیون های سنگین احساس دلتنگی کردم. گفتم: بفرمایید بروید آقای کوییگلی. می خواهم تنها باشم.»
آقای کوییگلی درنگ کرد. «اما ما با هم دوست هستیم، جیم. من به عنوان یک دوست اینجا آمده ام.»
بی آن که به حرفم اعتقادی داشته باشم، گفتم: «بله، بله.» تا از شرش خلاص شوم و رفت. اما پیش از رفتن پاکتی را روی میز گذاشت. گفت: فقط برای روز مبادا میگذارم.» و دوباره رفت و در درون شهر یک صد و بیست و سه بانک ناپدید گردید. هنگامی که پاکت را باز می کردم، با خود گفتم: «پس اینجا حتی دوستی را هم با پول می خرند.» پول را که پنج اسکناس دویست دلاری بود در جیبم گذاشتم و دیدم تلفن دوباره زنگ می زند. این بار پابلو بود. گفت: «سرهنگ مارتینز می خواهد دوباره شما را ببیند. خبری برایتان دارد.»
خوشم آمد گفتم: «لازم نیست به خودشان زحمت بدهند. آقای کوییگلی خبر را داده.»
در آن سوی خط لحظه ای طولانی سکوت برقرار شد. در خیال می دیدم که پابلو این خبر را به سرهنگ منتقل می کند و منتظر جواب

صفحه 184 از 196