نام کتاب: باخت پنهان
تنها گذاشته بود. این سوموزا، که آقای کوییگلی میگفت، و ساندینیستها که بودند؟ می دانستم که هیچ نمیدانم چه اتفاقی ممکن است در این سرزمین ناشناس بیفتد. کار روزنامه نگاری ام به یک گوشه کوچکی از انگلیس محدود بوده. یک بار برای تهیه گزارش عجیب و تقریبا خنده دار از یک دزد تا «ایپ سوییچ» رفته بودم. کاپیتان نیز دزد بود. افکارم باز تغییر جهت داد و کلاف به هم ریخت. و کوییگلی؟ کوییگلی که بود؟ کوییگلی چه بود؟
هنگامی که این سئوال ها را، که پاسخشان مشکل تر از همه بود، از خودم می کردم تلفن زنگ زد. فورا فهمیدم صدای آن سوی خط چه خواهد گفت (کلمه رمز «فرد» را می گفت) بنابراین گذاشتم تا زنگ بزند. از یک جهت صدای زنگ به دادم رسید. سئوالها متوقف شدند و کلاف از دستم درآمد و افتاد.
سرانجام صدا متوقف شد و پس از فاصله کوتاهی همان که حدس می زدم شد: در زدند. احساس کردم که باید در را باز کنم و طبیعی بود که آقای کوییگلی پشت در باشد.
از پایین زنگ می زدم. به من گفتند که اینجا هستی. چرا جواب ندادی؟ » «فکرم مشغول بود، آقای کوییگلی. یا باید فرد صدایتان کنم؟»|
«وقت شوخی نیست، جیم. خبر بدی دارم. پدرتان، ببخشید، منظورم آقای اسمیت است، مرده؟» یک لحظه با خودم گفتم که لااقل آقای کوییگلی مثل من عمل نکرد که هر وقت کاپیتان صحبت لیزا را با من می کرد، مانور می دادم تا دادن خبر را به تعویق بیندازم. از این بابت به من لطف کرد. این کار او به طرز عجیبی فشار روحی ام را تخلیه کرد. احساس میکردم هیچ وظیفه ای ندارم خود را که غمی احساس نمی کردم غمگین
نشان دهم.

صفحه 181 از 196