میکنم این است که صبر کنید. تا با پدرتان دوباره صحبت نکرده اید . امیدواریم که خواهید کرد - تصمیمی نگیرید.
با کف دستش ضربه آرامی روی کاغذهای میز زد و با لبخند دوستانه ای از جایش بلند شد تا نشان دهد که ملاقات - یا بازجویی؟ - تمام است. گفت: «البته به محض این که خبری از پدرتان داشتیم به شما اطلاع خواهیم داد.»
(۱۳)
اما اول سرهنگ مارتینز نبود که خبر را به من داد. آقای کوییگلی بود و دو ساعت یا، همان طور که اگر خودش بود میگفت، دو ساعت و دوازده دقیقه بعد از آن به اتاق کاپیتان در هتل برگشته بودم، چون جای دیگری نداشتم بروم. روی کاناپه دراز کشیدم اما نتوانستم بخوابم. برای گذراندن وقت، تنها چیزی که برایم مانده بود فکر کردن بود . و چه جور هم فکر می کردم، وقایع را در ذهن کج و معوج و مغشوشام هی نشخوار می کردم. مثل این بود که مچ دست هایم را نگه داشته بودم - در زمان کودکی این کار را اغلب برای لیزا میکردم - تا کلاف نخی که دور آن پیچیده شده باز شود، و سپس از روی بی مبالاتی تکان خورده بودم و کلاف را به هم ریخته بودم.
چرا از غیبت کاپیتان - که هنوز چند ساعت بیشتر از آن نمی گذشت - نگران بودند؟ مگر، از زمانی که نگهبان ها فهمیدند از اردوگاه زندان آلمانها فرار کرده - اگر داستانی که برای من گفت حقیقت داشته باشد - زندگی او پر از غیبت نبود؟ شاید آقای کوییگلی و سرهنگ از خیانت ترس داشتند، اما زندگی او که سراسر پر از خیانت بود. ادعا می کرد که لیزا را دوست دارد اما به دلایلی که هیچگاه توضیح داده نشدند، او را دایما
با کف دستش ضربه آرامی روی کاغذهای میز زد و با لبخند دوستانه ای از جایش بلند شد تا نشان دهد که ملاقات - یا بازجویی؟ - تمام است. گفت: «البته به محض این که خبری از پدرتان داشتیم به شما اطلاع خواهیم داد.»
(۱۳)
اما اول سرهنگ مارتینز نبود که خبر را به من داد. آقای کوییگلی بود و دو ساعت یا، همان طور که اگر خودش بود میگفت، دو ساعت و دوازده دقیقه بعد از آن به اتاق کاپیتان در هتل برگشته بودم، چون جای دیگری نداشتم بروم. روی کاناپه دراز کشیدم اما نتوانستم بخوابم. برای گذراندن وقت، تنها چیزی که برایم مانده بود فکر کردن بود . و چه جور هم فکر می کردم، وقایع را در ذهن کج و معوج و مغشوشام هی نشخوار می کردم. مثل این بود که مچ دست هایم را نگه داشته بودم - در زمان کودکی این کار را اغلب برای لیزا میکردم - تا کلاف نخی که دور آن پیچیده شده باز شود، و سپس از روی بی مبالاتی تکان خورده بودم و کلاف را به هم ریخته بودم.
چرا از غیبت کاپیتان - که هنوز چند ساعت بیشتر از آن نمی گذشت - نگران بودند؟ مگر، از زمانی که نگهبان ها فهمیدند از اردوگاه زندان آلمانها فرار کرده - اگر داستانی که برای من گفت حقیقت داشته باشد - زندگی او پر از غیبت نبود؟ شاید آقای کوییگلی و سرهنگ از خیانت ترس داشتند، اما زندگی او که سراسر پر از خیانت بود. ادعا می کرد که لیزا را دوست دارد اما به دلایلی که هیچگاه توضیح داده نشدند، او را دایما