نام کتاب: باخت پنهان
از کجا بشناسی؟ البته باید باهاش بسازی. باید گذشت داشته باشی خیلی. رنج کشیده.»
در آن زمان «رنج کشیدن برای من به معنی لکه های مرکبی بود که جایشان هنوز بر صورتم باقی بود (کاپیتان، برخلاف مدیر، به این جور چیزها توجهی نداشت)؛ اینها نشانه تعلق من به قبیله عمالقه و مطرود بودنم بود.
دلیل مطرود واقع شدنم در مدرسه اصلا برایم روشن نبود. شاید یک علتش این بود که به اسمم پی برده بودند، اما فکر میکنم به خاله‌ام و ساندویچ های او نیز مربوط می شد، این که او هیچ وقت مرا به رستوران نمی برد، کاری که ظاهرا پدر و مادر بچه های دیگر، هر وقت به ملاقاتشان می آمدند، می کردند. تصور می کنم یک نفر ما را دیده بود که در کنار کانال نشسته ایم و ساندویچ می خوریم و، شربت پرتغال و کوکا کولا هم نه، از فلاسک شیر گرم مینوشیم. شیر! بدون شک یک نفر قضیه شیر را جاسوسی کرده بود. شیرمال بچه های شیرخواره است.
«منظورم را می فهمی؟»
طبعا، من سرم را تکان دادم - کار دیگری نمی توانستم بکنم. شاید، اگر حقیقت داشت که رنج کشیده است، این زن عجیب هم عمالقه دیگری از آب در می آمد. در خوابگاهمان سه عمالقه دیگر هم بود، با این حال، هیچ وقت نمی توانستیم یک جبهه متحد برای دفاع از خودمان تشکیل دهیم - هر کداممان، به خاطر عمالقه بودن، از سه تای دیگر نفرت داشت. کم کم می فهمیدم هر کس عمالقه است همیشه تنهاست.
کاپیتان گفت: «از سر خیابان می پیچیم، باید احتیاط کرد، همین.»
از پیچ خیابان که گذشتیم، اضافه کرد: «من منصفانه تو را بردم.»
در آن لحظه هیچ منظورش را نمی فهمیدم. در ادامه حرفش گفت: «هیچ

صفحه 18 از 196