نام کتاب: باخت پنهان
دیدن من در بیمارستان آمدی، دوست دارم. یکی از دکمه های پیراهنت افتاده بود و کفش هایت احتیاج به یک واکس حسابی داشت. تو مهربان ترین مردی بودی که من در تمام عمرم شناخته ام. لیزا»
نامه بهت زده ام کرد. پس در هر حال میان آن دو یک نوع عشق برقرار بود. معنی آن عبادت هر چه بود، از دوره های عشق بازی های اتفاقی من، که به شیوه خودم از آنها لذت برده بودم، پایدارتر به نظر می رسید. در حالی که در اتاق کاپیتان بر روی کاناپه دراز کشیده بودم و منتظر خوابی بودم که نمی آمد، احساس کردم درد حسادت مثل درد خنجر در درونم نیش کشید. به یاد ماندن آن دکمه ای که از پیراهن افتاده بود، در طول آن همه سال غیبت بدون توضیح، چیزی بود که از حد تصور من خارج بود، ناگهان دچار احساس حقارت خشم آلودی شدم، باز احساس می کردم که مطرود و عمالقه هستم. با وجود این نامه را نگه داشتم. ممکن بود، وقتی او برمی گشت، این نامه خشمش را فرونشاند، اما همین طور که کم کم به خواب می رفتم از دست هر دوی آنها و دنیای آنها خشمگین بودم. خواب عجیبی دیدم: در جاده دراز و ناهمواری به سوی جنگلی تاریک و بزرگ می رفتم و هرچه پیش می رفتم جنگل به عقب می رفت. به دلیلی می بایست وارد آن جنگل میشدم اما رفته رفته خسته تر و ناتوان تر می شدم تا این که با صدای زنگ تلفن در کنار تخت کاپیتان از خواب پریدم. دلم نمی خواست گوشی را بردارم. می ترسیدم صدای کاپیتان را در تلفن بشنوم، اما صدای آقای کوییگلی بود.
جیم هستی؟» بله.)
خیلی وقت است زنگ می زنم. چهار دقیقه و نیم.» باز هم دقت در اعداد. شاید خاصیت شغل مالی داشتن بود.

صفحه 175 از 196