دانستم که دیگر مورد احتیاج او نیستم. پس از آن که با لیزا آشنا شدم هیچگاه خطر، خطر جدی، نکردم، اما اکنون تمام مسئولیت هایم پایان یافته است. خدا را شکر می گویم که لااقل این توفیق را به من داد. آدم بدبختی نیستم، دیگر اتفاق بدی برای لیزا نخواهد افتاد، او آزاد است و من نیز سرانجام آزادم، و از طرف تو نیز آزادم. دوباره از اردوگاه زندانیان فرار کرده ام. اکنون که لیزا رفته است، یک کار مفید هست که می توانم برای دوستانم انجام دهم، و می توانم هر خطری که دوست دارم بکنم. برای تو به اندازه کافی کار کرده ام. نمی خواهم برایم نامه بنویسی. تو به لیزا خیانت کرده ای. وقتی این نامه را خواندی منتظرم نباش. برو و هرگز برنگرد.
زیرنامه امضا کرده بود: «کاپیتان، سرهنگ، سرگرد، سرجوخه، سنیور اسمیت» و بعد از هر کدام یک علامت تعجب گذاشته بود. از خود پرسیدم چرا نام حقیقی خودش را اضافه نکرده بود، اما تصور می کنم که می خواسته لااقل یکی از نام هایش را از دور خارج کند. در هر صورت من و او از روزی که او آن جین - تونیک را نوشید و من آن قزل آلای دودی را خوردم بیشتر از دو بیگانه به هم نزدیک نبودیم. او فقط به لیزا علاقه داشت، و شوخی سرنوشت اکنون نامه ای از لیزا را در دست من گذاشته بود که خیلی دیرتر از آن رسیده بود که او آن را بخواند و این که ممکن بود این نامه خیلی مهربان تر از من خبر مرگ او را بدهد. از این بابت متأسف شدم، و در عین حال هضم نامه اش برایم سخت بود. |
نامه لیزا را که او دیگر هرگز آن را نمی خواند باز کردم. لیزا عادت نداشت نامه های طولانی بنویسد، و این یکی خیلی کوتاه بود. نوشته بود:
کاپیتان عزیز، آنچه را که دکترها و پرستارها نمی خواهند به من بگویند، می دانم. به زودی خواهم مرد. بنابراین آنچه را که هیچگاه حجب و حیا نگذاشت بر زبان بیاورم، اکنون می نویسم. تو را، از روزی که با شیطان به
زیرنامه امضا کرده بود: «کاپیتان، سرهنگ، سرگرد، سرجوخه، سنیور اسمیت» و بعد از هر کدام یک علامت تعجب گذاشته بود. از خود پرسیدم چرا نام حقیقی خودش را اضافه نکرده بود، اما تصور می کنم که می خواسته لااقل یکی از نام هایش را از دور خارج کند. در هر صورت من و او از روزی که او آن جین - تونیک را نوشید و من آن قزل آلای دودی را خوردم بیشتر از دو بیگانه به هم نزدیک نبودیم. او فقط به لیزا علاقه داشت، و شوخی سرنوشت اکنون نامه ای از لیزا را در دست من گذاشته بود که خیلی دیرتر از آن رسیده بود که او آن را بخواند و این که ممکن بود این نامه خیلی مهربان تر از من خبر مرگ او را بدهد. از این بابت متأسف شدم، و در عین حال هضم نامه اش برایم سخت بود. |
نامه لیزا را که او دیگر هرگز آن را نمی خواند باز کردم. لیزا عادت نداشت نامه های طولانی بنویسد، و این یکی خیلی کوتاه بود. نوشته بود:
کاپیتان عزیز، آنچه را که دکترها و پرستارها نمی خواهند به من بگویند، می دانم. به زودی خواهم مرد. بنابراین آنچه را که هیچگاه حجب و حیا نگذاشت بر زبان بیاورم، اکنون می نویسم. تو را، از روزی که با شیطان به