نام کتاب: باخت پنهان
نصیحت من به تو، و آخرین وظیفه ای که نسبت به تو دارم، این است که تو را از هر گونه تماس با آن مردک کوییگلی بر حذر کنم. متأسفم که از او کمک خواستم تا به استقبال تو بیاید، هم دم دست بود و هم همیشه حاضر است خدمات کوچکی برای من انجام دهد. با این روش تماس خود را با من حفظ می کند، و برای این کار اربابانش به او پول می دهند و خدا همه شان را لعنت کند. هیچ چیز از من دستگیرشان نشد.
هیچ دلیلی ندارد که تو به من اعتماد کنی. این را خوب می دانم. من هم دروغ گفته ام، اما به تو یا، علی رغم تمام آن چیزهایی که ممکن است آن شیطان پیر برایت تعریف کرده باشد به لیزا دروغ نگفته ام - فقط به پلیس دروغ گفته ام. داستان دودی رنگی است، این را می دانم. وقتی شروع به دزدی کردم، برای این نبود که ثروتمند بشوم. بی هدف دزدی می کردم. بازی بود، یک بازی خطرناک مثل دولت. در جنگ آدم شروع می کند به لذت بردن از اندکی خطر. در اردوگاه آلمان ها از امنیت این قدر حوصله ام سررفته بود که داشتم می مردم و بعد که از مرز رد شدم آرامش آن صومعه اسپانیایی حوصله ام را سر می برد. وقتی به انگلستان برگشتم یاد گرفتن
خلبانی خیلی برایم راحت بود، مثل گرفتن گواهینامه رانندگی. تا پرواز را شروع کردم جنگ تبدیل به صلح شد. دیگر نه خطری بود، نه هیجان تاسی بود. بنابراین دزدی را شروع کردم. به اندازه کافی سرگرمم می کرد تا این که با شیطان آشنا شدم و لیزای بیچاره را در بیمارستان دیدم و بچهای که او آن قدر آن را می خواست به دستور شیطان در داخل شکمش کشته شد. نمی دانم آیا هیچگاه واقعا از من خوشش می آمد. زن شریفی بود و فکر نمیکنم هیچگاه از به کار بردن دروغین کلمه عشق خوشش آمده باشد. از آن پس من فقط به خاطر او با خطر بازی کرده ام که شاید روزی که من دیگر نیستم تأمین مالی داشته باشد. وقتی به من گفتی که او مرده،

صفحه 173 از 196