در کنتینانتال، آقای کوبیگلی سکوت خود را شکست. گفت: «فایده ندارد، برو استراحت کن. اتاق شریکی تان هنوز در کرایه او است. حتی می توانی از تخت استفاده کنی. به محض این که خبری از او به دست آوردم بهت تلفن می زنم.»
کلید را از متصدی هتل گرفتم. گفت: «به پدرتان تلفن کرده بودند، برایش پیغام گذاشته اند.» پیغام را در داخل آسانسور خواندم: «لطفا به دفتر سرهنگ مارتینز تلفن کنید.» پیش خودم گفتم سرهنگ مارتینز حالا حالاها باید منتظر بماند تا کاپیتان تلفن کند.
فکر آن دوتا نامه نخوانده ای که در جیبم بود به مغزم فشار می آورد، و به محض این که تنها شدم اول آن را که به طور مشروع مال خودم بود و خطاب به خودم بود باز کردم. ابتدا یک چک و یک بلیت هواپیما از داخل پاکت بیرون آمد، بعد خود نامه. ابتدا بلندی آن و سپس، به تدریج که می خواندم و پیش می رفتم، محتوای آن حیرت زده ام کرد. پس از آن همه سال احتیاط کردن، عاقبت چیزی او را وادار به حرف زدن کرده بود، و آن چیز البته مرگ لیزا بود.
جیم، تو از روزی که آمدی هر روز به من دروغ گفته ای و فقط خدا می داند که چرا ادامه اش ندادی. فکر میکنم منتظر بودی کاری برایت پیدا کنم و تا وقتی که سر پای خود بایستی خرجت را بدهم همان طور که این همه سال داده ام. تو را به خاطر لیزا نگه داشتم، اما لیزا مرده است. دیگر نمی خواهم چهره ات را ببینم - چهره ات خاطرات زیادی از لیزا را به یادم می آورد. این بلیت برگشتت به لندن و این هم یک چک که اگر پیش از رفتن وصولش کنی می توانی با پول آن چند هفته ای زندگی کنی تا توی این مدت در انگلیس کاری پیدا کنی. تو اینجا جایی نداری. اما آخرین
کلید را از متصدی هتل گرفتم. گفت: «به پدرتان تلفن کرده بودند، برایش پیغام گذاشته اند.» پیغام را در داخل آسانسور خواندم: «لطفا به دفتر سرهنگ مارتینز تلفن کنید.» پیش خودم گفتم سرهنگ مارتینز حالا حالاها باید منتظر بماند تا کاپیتان تلفن کند.
فکر آن دوتا نامه نخوانده ای که در جیبم بود به مغزم فشار می آورد، و به محض این که تنها شدم اول آن را که به طور مشروع مال خودم بود و خطاب به خودم بود باز کردم. ابتدا یک چک و یک بلیت هواپیما از داخل پاکت بیرون آمد، بعد خود نامه. ابتدا بلندی آن و سپس، به تدریج که می خواندم و پیش می رفتم، محتوای آن حیرت زده ام کرد. پس از آن همه سال احتیاط کردن، عاقبت چیزی او را وادار به حرف زدن کرده بود، و آن چیز البته مرگ لیزا بود.
جیم، تو از روزی که آمدی هر روز به من دروغ گفته ای و فقط خدا می داند که چرا ادامه اش ندادی. فکر میکنم منتظر بودی کاری برایت پیدا کنم و تا وقتی که سر پای خود بایستی خرجت را بدهم همان طور که این همه سال داده ام. تو را به خاطر لیزا نگه داشتم، اما لیزا مرده است. دیگر نمی خواهم چهره ات را ببینم - چهره ات خاطرات زیادی از لیزا را به یادم می آورد. این بلیت برگشتت به لندن و این هم یک چک که اگر پیش از رفتن وصولش کنی می توانی با پول آن چند هفته ای زندگی کنی تا توی این مدت در انگلیس کاری پیدا کنی. تو اینجا جایی نداری. اما آخرین