نام کتاب: باخت پنهان
«درست است. پدرت بهم گفته ...» اما هیچ وقت نگفت چه چیزی پدرم بهش گفته بود.
لااقل چهارصد متری رفتیم تا او دوباره شروع به صحبت کرد. «دلت برایش تنگ نمی شود؟»
به نظر من، بچه ها معمولا از ترس دروغ می گویند، و سئوال‌های کاپیتان سئوال هایی نبودند که مرا بترسانند. در جواب گفتم: «راستش، نه.»
صدایی از گلوی کاپیتان درآمد که، با تجربه محدودی که داشتم، آن را حمل بر نکوهش - یا شاید ناامیدی - کردم. قدم هایمان، که در پیاده رو برمی داشتیم، طول سکوت میان ما را اندازه می گرفت.
سرانجام گفت: «امیدوارم که بچه بهانه گیری نباشی.»
«بهانه گیر؟»
«منظورم این است که امیدوارم یک بچه عادی باشی، وگرنه او مأیوس خواهد شد.»
«نمی فهمم.»
«به نظر من، یک بچه عادی برای مادرش دلتنگی می کند.»
گفتم: «من هیچگاه او را خوب نشناختم. یعنی وقت نشد که بشناسم.»
آه بلندی کشید. گفت: «امیدوارم که بچه خوبی باشی، خدا کند.»
در حالی که راه می رفتیم، دوباره به فکر فرورفت، سپس از من پرسید: «خسته ای؟»
گفتم: «نه»، اما صرفا برای خوشایند او گفتم - خسته بودم. دوست داشتم بدانم چه قدر دیگر باید راه برویم.
کاپیتان گفت: «زن فوق العاده ای است. به محض این که ببینیش متوجه خواهی شد، به شرط این که تا حدودی زن‌ها را بشناسی - اما در این سن

صفحه 17 از 196