نام کتاب: باخت پنهان
«پسرم، من هیچ گاه از چیزی نمی ترسم. احتیاط می کنم - این فرق می کند.»
«درست است.»
به عنوان فردی از قبیله عمالقه فرق این دو را فهمیدم و پیش خودم گفتم مثل این که دارم کاپیتان را کمی بهتر می شناسم.

(۲)

در استون تاکسی گرفتیم و مسافتی را که به نظر من خیلی طولانی آمد با تاکسی رفتیم - در آن هنگام نمی توانستم بگویم به سمت شرق می رویم یا غرب، جنوب می رویم یا شمال. فقط می توانستم فرض کنم که این تاکسی گرفتن یکی از آن چیزهای اساسی است که کاپیتان پولش را برای آنها نگه می داشت. با وجود این وقتی به مقصد - خانه ای در یک مجموعه هلالی گرد و خاک گرفته با خاکروبه دان‌های خالی نشده رسیدیم، با تعجب دیدم که کاپیتان صبر کرد تا تاکسی راه افتاد و آن را با نگاه دنبال کرد تا از نظر دور شد، سپس مرا در جهت عکس مسیری که آمده بودیم برگرداند. احتمالا در خاموشی و فرمانبرداری من پرسشی را حدس زد که به آن پاسخ داد، گیرم که پاسخش قانع کننده نبود: «ورزش برای هر دومان خوب است، من هر وقت که فرصت کنم ورزش می کنم.»
چاره ای نداشتم جز این که به توضیح او قانع باشم، و فکر می کنم روی خوش نشان دادنم به این توضیح کمی او را آزرده خاطر ساخت، زیرا در حالی که در کنار هم و در سکوت از این کوچه به آن کوچه راه می رفتیم، او گهگاه آشکارا سعی می کرد تا سکوت را بشکند و سر صحبت را باز کند.
«فکر نمی کنم مادرت یادت بیاید؟»
«اوه، چرا، یادم می آید اما می دانی، او خیلی وقت پیش مرده.»

صفحه 16 از 196