نام کتاب: باخت پنهان
تعقیب پلیس بوده و اکنون، در قلب این کشور کوچک و عجیب بانکها و فقر و فلاکت، خدا میداند در چه اقدامات تبه کارانه ای درگیر است، خودش لیاقت اعتماد را دارد؟
در هتل مرا به پذیرش راهنمایی کرد، یک فرم تلگرام خواست و سپس بالای سر من ایستاد تا آن را بنویسم. احساس کردم که می توانم مطمئن باشم که پست بریتانیا تلگرامی را که به دست گیرنده رسانده نشده، به پاناما بر نخواهد گرداند، اما چه اسمی را در پای تلگرام می نوشتم؟ تمام نام های مستعار کاپیتان فورا به ذهنم هجوم آوردند و راه تخیلم را مسدود کردند: ویکتور، کارور، کاردیگان، اسمیت...
کاپیتان بی تاب بود. «بالاخره کسی را می شناسی یا نه؟ در لندن هیچ دوستی نداری؟»
یاد نام اصلی او افتادم و نوشتم Browne. به نظر می رسید که e اضافی این Browne آن را باور کردنی کرد. نام خیابان و شماره استودیوی خودم را هم اضافه کردم. پیغام از Browne می خواست که به بیمارستان برود و خبر وضع سلامتی لیزا را برای من به هتل بفرستد. کاپیتان همین طور از بالای شانه ام به تلگرام نگاه می کرد و من بدون این که عصبانیتم را پنهان کنم پرسیدم: «خوب نیست؟ »
فکر می کنم، چرا می شد کمی «تاس» ترش کنی.» این کلمه برای او معناهای مختلف زیادی داشت که برای من ناشناخته بودند.
برای مراسم اجتناب ناپذیر شامگاهی، که در آن شیشه های کوچک ویسکی از یخچال بیرون آورده می شوند، به اتاقمان رفتیم.
کاپیتان گفت: «باید نامه لیزا را تمام کنم.» و من، بوی ویسکی که به مشامم خورد، لحظه ای حزم و احتیاط از من دور شد.
در جواب کاپیتان گفتم: «امیدوارم بتواند آن را بخواند.»

صفحه 155 از 196