از بالای پل بزرگ آمریکاس رد می شدیم و دسته ای از کشتی ها منتظر ورود به کانال بودند. گفتم: «بله، دارند.» در دل خود گفتم: آپارتادو و یک چیز دیگری چون شماره یادم نیامد.
احساس کردم به وضع خطرناکی به پایان جاده دروغ، که بی پروا در آن قدم گذاشته بودم، نزدیک می شوم. گفتم: «اگر می خواهی به یکی از دوستانم تلگراف بزنم تا پرس و جو کند.»
«آره، بزن.»
مشکل اینجا بود که دوستی که به اندازه کافی در جریان این وضع باشد و بتواند در این فریب کاری به من کمک کند، نبود. حتی به فکرم رسید که از آقای کوییگلی کمک بگیرم. برای به دست آوردن فرصت بیشتر بود که مبارزه می کردم، فرصت رها ساختن خود از وابستگی به
کاپیتان.
وقتی کاپیتان دوباره شروع به صحبت کرد، هواپیما بر روی علف های زمین ناهموار مخفیگاه خود به جست و خیز در آمده بود. «زود این کار را بکن. به محض این که به هتل رسیدی تلگراف بزن.» |
«یک راست به اداره پست خواهم رفت.» «فایده ندارد. آنجا همیشه صف هست. از هتل بفرست.»
احساس کردم که خشم در درونم سر برداشت - خشمی که متوجه ترسویی خودم بود. هنگامی که به هتل برمیگشتیم، خشم در تمام طول راه، مثل آب درون کتری ای که بر روی آتش است و به نقطه جوش خود نزدیک می شود، در درونم به صدا درآمده بود. احساس می کردم که به من اعتماد ندارد و چون می دانستم قابل اعتماد هم نیستم این بیشتر خشمگینم میکرد. چرا باید قابل اعتماد می بودم؟ (از خودم دفاع میکردم.) مردی که در کشور خود به خاطر خلاف هایش بارها تحت
احساس کردم به وضع خطرناکی به پایان جاده دروغ، که بی پروا در آن قدم گذاشته بودم، نزدیک می شوم. گفتم: «اگر می خواهی به یکی از دوستانم تلگراف بزنم تا پرس و جو کند.»
«آره، بزن.»
مشکل اینجا بود که دوستی که به اندازه کافی در جریان این وضع باشد و بتواند در این فریب کاری به من کمک کند، نبود. حتی به فکرم رسید که از آقای کوییگلی کمک بگیرم. برای به دست آوردن فرصت بیشتر بود که مبارزه می کردم، فرصت رها ساختن خود از وابستگی به
کاپیتان.
وقتی کاپیتان دوباره شروع به صحبت کرد، هواپیما بر روی علف های زمین ناهموار مخفیگاه خود به جست و خیز در آمده بود. «زود این کار را بکن. به محض این که به هتل رسیدی تلگراف بزن.» |
«یک راست به اداره پست خواهم رفت.» «فایده ندارد. آنجا همیشه صف هست. از هتل بفرست.»
احساس کردم که خشم در درونم سر برداشت - خشمی که متوجه ترسویی خودم بود. هنگامی که به هتل برمیگشتیم، خشم در تمام طول راه، مثل آب درون کتری ای که بر روی آتش است و به نقطه جوش خود نزدیک می شود، در درونم به صدا درآمده بود. احساس می کردم که به من اعتماد ندارد و چون می دانستم قابل اعتماد هم نیستم این بیشتر خشمگینم میکرد. چرا باید قابل اعتماد می بودم؟ (از خودم دفاع میکردم.) مردی که در کشور خود به خاطر خلاف هایش بارها تحت