نام کتاب: باخت پنهان
گفتم: «اوه، بله. نوشته ام.» چون این بار آشکار بود که از هواپیما حرف
نمی زند.
پرسیدم: «خلبانی را کی یاد گرفتی؟» |
وقتی به انگلیس برگشتم. از پیاده نظام خسته شده بودم، اما درست زمانی که امتحان های خلبانی را می دادم جنگ تمام شد. در واقع تجربة خلبانی ندارم. هیچ وقت فکر نمی کردم که به دردم خواهد خورد، تا این که آمدم اینجا. اما دیدم اینجا احتیاج به یک هواپیما دارم.»
که چه کار کنی؟»
که به حال دوستانم سودمند باشم. آنها احتیاج به یک هواپیما داشتند. برای حمل چیزهایی که خیلی مورد احتیاجشان است و از طریق جاده نمی توان این چیزها را به آن مناطق برد. می خواهی گشتی بزنیم.» |
با آن هواپیمای سیزده ساله دست دومی که می دیدم، خواست قلبی ام این بود که بگویم «نه»، اما شهامت یاری ام نکرد و با تکان سرگفتم بله.
هنگامی که به هواپیما نزدیک می شدیم، به نظر می رسید با هر قدم که بر می دارم کهنه تر و شکننده تر می شود. سوای خلبان، حداکثر برای سه نفر جا داشت. وقتی به نزدیکش رسیدیم، کاپیتان ایستاد و یک قدم به عقب رفت.
با چنان احترامی به هواپیما می نگریست که گویی شیئی مقدسی بود که می توانست دعاهای او را اجابت کند، یا حالت مردی را داشت که زنی را نگاه می کرد که در کنار او پیر شده است اما با غلبه ماهرانه ای که بر زمان داشته است هنوز او را به ستایش خود وا می دارد. گفت: «میدانی دلم می خواهد چه کار می کردم؟»
نه. چه کاری؟» دلم میخواهد بالهایش را مثل اتوبوس های اینجا رنگ می کردم. در

صفحه 151 از 196