نام کتاب: باخت پنهان
رسیدیم که حتی در نظر آدم بی تجربه ای مثل من یک چیز موقت بود. |
کاپیتان، وقتی که ماشین را نگه داشت، به هواپیمای کوچکی که در زمین ناهموار پارک شده بود اشاره کرد و با غروری که کاملا در لحنش آشکار بود به من اعلام کرد: «ایناهاش.»
گفتم: «کمی کهنه به نظر می رسد.»
«سیزده ساله است، اما سالم است. فقط اگر آنها زیاد انگولکش نکنند.» لحظه درازی ساکت بود و من پیش خود گفتم شاید به «آنها»، هر کس که بودند، فکر می کند، اما اشتباه می کردم. سکوت را شکست: وقتی به آن نامه می نویسی از آن حرف نزن.» |
احساس کردم از دست این ضمیرها، «آنها» و «آن»ها، خفه می شوم. پرسیدم: «آن کیست، یا چیست؟»
هواپیما را می گویم. ناراحت می شود.» پیش خود گفتم مگر هواپیما می تواند ناراحت شود؟
لحظه ای ساکت در پشت فرمان نشست و من می ترسیدم سکوت را بشکنم. در موقعیتی که من بودم خطر سکوت کمتر از حرف بود.
سرانجام حرف زد. «از عهده برخواهد آمد.»|
گفتم: «دکتر گفت...» اما بعد فهمیدم این بار منظورش هواپیما است، نه لیزا. خوشبختانه ظاهرة حرفم را نشنیده بود، حرف خطرناکی که ممکن بود دری را که به روی حقیقت بسته بودم باز کند. گفت: «بعد از هر پرواز امتحانش می کنم. نه به خاطر خودم که می ترسم به دردسر بیفتم، بلکه نمی خواهم دیگران را مأیوس کنم.»
دیگران؟» نشنید چه گفتم، چون جهت فکرش تغییر کرده بود. «به او نامه نوشته ای بگویی که اینجا هستی - صحیح و سالم؟»

صفحه 150 از 196