پیش برود، وقتی سرانجام رفتم، ثروت زیادی برای لیزا باقی می گذارم.»
«او هیچگاه نمی خواست ثروتمند باشد.» |
«اوه، نمی گوییم ثروتمند. می خواهم - اگر برای من اتفاقی افتاد - تأمین باشد.»
هربار که او از لیزا حرف می زد من قلبم فرو می ریخت، چون می بایست یک روز بداند که او مرده است. یک بار دیگر تأسف خوردم که چرا همان اول حقیقت را به او نگفتم.
لحظه ای از تراشیدن دست نگه داشت و به حرفش ادامه داد: «اینجا برای مبلغ هایی خیلی بالاتر از سه هزار پوند جواهر ناقابل قمار میکنم، بنابراین تاوانها نیز بالاتر است. لااقل برای آنهایی که فکر می کنند مرگ تاوان سنگین تری از زندان است. اما من می دانم زندان یعنی چه. در زمان جنگ به اندازه کافی زندان را تجربه کردم. آه، لعنتی! باز صورتم را بریدم. آن چسب زخم را بده. خوب، اگر زندان را بهتر از مرگ می دانستم، هرگز از اردوگاه آلمانی ها فرار نمیکردم.»
پرسیدم: «پس این داستان حقیقت دارد؟» «البته که حقیقت دارد. چه طور مگر؟»| «پدرم فکر می کرد که بسیاری از حکایت های تو دروغند.»
«اوه، این شیطان بود که دوست داشت دروغ بگوید، نه من. و من تو را در بازی نرد بردم نه شطرنج.»
و همه آن داستان فرار از پیرنه و آن راهب های اسپانیایی؟»|
پس فکر میکنی آن مقدار اندک اسپانیایی را که به تو یاد دادم از کجا می دانستم، و اگر آن را نمی دانستم اینجا چه طور گلیم خودم را از آب بیرون می کشیدم؟»
«و آن قاطرها؟ »
«او هیچگاه نمی خواست ثروتمند باشد.» |
«اوه، نمی گوییم ثروتمند. می خواهم - اگر برای من اتفاقی افتاد - تأمین باشد.»
هربار که او از لیزا حرف می زد من قلبم فرو می ریخت، چون می بایست یک روز بداند که او مرده است. یک بار دیگر تأسف خوردم که چرا همان اول حقیقت را به او نگفتم.
لحظه ای از تراشیدن دست نگه داشت و به حرفش ادامه داد: «اینجا برای مبلغ هایی خیلی بالاتر از سه هزار پوند جواهر ناقابل قمار میکنم، بنابراین تاوانها نیز بالاتر است. لااقل برای آنهایی که فکر می کنند مرگ تاوان سنگین تری از زندان است. اما من می دانم زندان یعنی چه. در زمان جنگ به اندازه کافی زندان را تجربه کردم. آه، لعنتی! باز صورتم را بریدم. آن چسب زخم را بده. خوب، اگر زندان را بهتر از مرگ می دانستم، هرگز از اردوگاه آلمانی ها فرار نمیکردم.»
پرسیدم: «پس این داستان حقیقت دارد؟» «البته که حقیقت دارد. چه طور مگر؟»| «پدرم فکر می کرد که بسیاری از حکایت های تو دروغند.»
«اوه، این شیطان بود که دوست داشت دروغ بگوید، نه من. و من تو را در بازی نرد بردم نه شطرنج.»
و همه آن داستان فرار از پیرنه و آن راهب های اسپانیایی؟»|
پس فکر میکنی آن مقدار اندک اسپانیایی را که به تو یاد دادم از کجا می دانستم، و اگر آن را نمی دانستم اینجا چه طور گلیم خودم را از آب بیرون می کشیدم؟»
«و آن قاطرها؟ »