نام کتاب: باخت پنهان
کاپیتان به من گفت: «می خواهم چیزی را نشانت بدهم.» هنگام تراشیدن ریش صورتش را بریده بود و به طرف آینه خم شده بود زخم را بررسی میکرد. یاد صورت بریدن دیگری در هنگام تراشیدن ریش اش در سالها پیش افتادم.
گفتم: «می بایست ریش قدیمتان را نگاه می داشتید، آن وقت دیگر مجبور نبودید الان اصلاح کنید.»
یک قرن پیش بود، و در هر حال لیزا ریش دوست نداشت. وقتی برگشتم گفت که یک مرد دیگر شده ام، مردی که او نمی شناخت.»
فکر می کنم از ریشت نبود که خوشش نمی آمد.»
«باید حق با تو باشد. اما عجیب است که تو با آن سن متوجه شدی.)
و می ترسید که اگر ریشت را بزنی پلیس بگیردت.»
باز هم حق با تو است. اما حالا همه چیز فرق کرده. سر و کارم دیگر با پلیس انگلیس نیست. آنها با چیزهای ساده مثل قتل یا دزدی جواهرات کار دارند. مردم اینجا با گذاشتن ریش یا تراشیدن مو گول نمی خورند. مجبورم خیلی بیشتر از آن موقع محتاط باشم. اینجا همه چیز سیاست
است.)
کاپیتان رویش را از آینه برگرداند و گفت: «خدا را شکر که در اینجا خطر به زندان افتادنم نیست. فقط خطر مردنم هست.»|
خدای من! چرا؟ »
مگر در مرگ چه هست که ازش بترسی؟ در هر صورت، مرگ اجتناب - ناپذیر است، بنابراین چرا باید از مرگ بترسم؟ و اگر همه چیز خوب

صفحه 146 از 196