نام کتاب: باخت پنهان
گاهی سخت هم بود، دوران خوبی بود. آن موقع با سه نفر دیگر کار می کردم. قابل اعتماد نبودند، و هر وقت می توانستند خیانت می کردند. اما در انتخاب آدم هایم دستم باز نبود. مجبور بودم هر کس را که گیرم می آمد وردارم. می خواستم لیزا را از آن زیرزمین غم انگیز نجات دهم و یک خانه مناسب برایش تهیه کنم. وقتی فکرش را می کنم که باید، پس از مرخص شدن از بیمارستان، دوباره برگردد به آنجا دلم به درد می آید.»
سعی کردم رشته خطرناک افکار او را قطع کنم. «پس آن مردی که در روزنامه تلگراف از ش صحبت بود، شما بودید.» |
« البته.)
و به اتهام سرقت دنبالت میگشتند؟» |
وقتی صحبت از تقریبا معادل سه هزار پوند جواهرات است، این دیگر سرقت نیست، غارت است.»
تو غارتگر بودی؟»
مثل دریک که پیش از من بود. در یک نه مورگان. من شهر ویران نکردم. به هیچ کس هیچ آسیب جدی نرساندم.»
جواهرفروش چه؟» «واقعا یک مو از سرش کم نشد. وقتی دست و پایش را می بستیم خیلی دقت کردیم. کار و کاسبی اش خوب نبود و بایستی با خسارتی که از بیمه گرفت خوش حال هم شده باشد. این جور افراد همیشه بیمه هستند. در هر حال این کاری بود که من مجبور بودم بکنم.» | «چرا؟» مسئولیت هایی داشتم. مسئولیت تو، مسئولیت لیزا» لیزا می دانست؟» او دختر باهوشی است و فکر می کنم که خیلی چیزها را حدس زد.

صفحه 138 از 196