نام کتاب: باخت پنهان
را سر برده بود. حتی خوشحال می شدم اگر پابلو دوباره برمی گشت، و اگر قرار بود کاپیتان، از جانب سرهنگ مارتینز مرموز، پست محافظت از من را به عهده بگیرد، پس چرا به این زودی دوباره غیبش زده بود؟ در هر حال، هدف از این محافظ گذاشتن ها چه بود؟ وقتی رفتم در یکی از آن بانک های بین المللی مقداری از پولم را - یا بهتر است بگویم مقداری از باقی مانده پول لیزا را عوض کنم، هیچ خطری احساس نکردم. به نظر نمی رسید که محافظها و بانک ها به همان دنیای من یا کاپیتان تعلق داشته باشند. شاید فقط آقای کوییگلی در میان هردوی آنها احساس راحتی میکرد.
اتفاقا تنها ماندنم زیاد طول نکشید. کاپیتان، وقتی وارد اتاقمان شد، حتی از بابت غیبتش معذرت خواست. گفت: «چندتا گرفتاری پیش آمده بود درگیر آنها بودم. حالا با فکر آزاد می توانیم خوش باشیم و بعضی از زیبایی های پاناما را نشانت بدهم.»
بانک ها را نشان نده خواهش می کنم. محله فقیرنشین را هم نه. هر دو را به اندازه کافی دیده ام. واقعا زیبایی هم اینجا هست؟»
گفت: «زیبایی ویرانه ها. ویرانه ها به ما درس می آموزند.» چه درسی؟» |
حقیقتش را بخواهید - کاملا مطمئن نیستم چه درسی.» اصطلاح حقیقتش را بخواهید» یکی از اصطلاحات کلیدی کاپیتان بود. من و لیزا هروقت این اصطلاح را می شنیدیم نگاه های معنی داری با هم رد و بدل می کردیم، زیرا کاپیتان و حقیقت به آسانی با همدیگر جمع نمی شدند. با وجود این، شاید در این مورد، به دنبال یک پاسخ درست میگشت، زیرا لحظه درازی، در میان ویرانه های ساحلی شهر قدیمی که بیش از سیصد سال پیش به دست سرهنری مورگان ویران شده بود، به سکوت احترام آمیزی فرو رفت.

صفحه 135 از 196