نام کتاب: باخت پنهان
از روزی که من، به همراه کاپیتان، به طور غیر منتظره از راه رسیدم، او نقش خود به عنوان جانشین مادر را - با عاطفه ای که طبیعی به نظر می رسید و حتی گاهی خشمی که آنهم طبیعی به نظر می رسید، و با مهارتی بسیار بیشتر از آنچه که خالهام از خود نشان داده بود - به نحو صحیحی ایفا کرده بود. نمی توانستم از زندگی ای که به همراه او سپری کرده بودم شکایتی داشته باشم. کاپیتان معتقد بود که او احتیاج به یک بچه دارد تا خوشبختی او را تکمیل کند و تنهایی اش را، که به زعم کاپیتان در طول غیبتهای متعدد او دچار آن می شد، درمان کند. شاید کاپیتان اشتباه کرده بود . شاید فقط یک مسئولیت به مشکلات لیزا اضافه کرده بود. آدم چه طور می تواند با اطمینان بگوید که دیگری چه احساسی دارد؟ مطمئنا او هیچگاه مرا در انحصار خود نخواست و من حتی به عنوان یک کودک، ولو این که درک کامل نداشتم، قدرشناس آن بودم. همین رفتار او بود که به من امکان داد، وقتی زمان استقلالم فرارسید، بدون عذاب وجدان با او قطع رابطه کنم، گرچه کمدی پسر وظیفه شناس و - اگر کار جالب تری پیش نمی آمد - هفته ای یک بار به دیدار او رفتن را همچنان ادامه می دادم. اکنون باید با حقیقت آن نقص در طرح داستانم روبرو شوم. وقتی در بیمارستان به من گفتند که او مرده، بیشتر از آن هنگام که بعد از یک دیدار هفتگی او را ترک کرده بودم تا به اتاق نشیمن - خواب خود در سوهو بروم، متأثر نشدم. اگر احساسی در کار بود جز احساس آزادی، و رهایی از قید وظیفه چیز دیگری نبود.
عمل عجولانه و نسنجیده ای کرده بودم که آقای کوییگلی را آن طورباخشونت از خود رانده بودم، چون روزهای طولانی تنهایی در شهر غربت حوصله ام

صفحه 134 از 196