احساس گناهی که از گفتن آن دروغ بزرگ به او میکردم با این کار ظاهرة اندکی کاهش یافت.
تازه از هتل بیرون آمده بودم و قصد دیگری جز وقت گذرانی نداشتم که دیدم آقای کوییگلی به طرف من می آید. با آن چهارتا بانکی که به فاصله کمتر از صدمتر از هتل قرار داشتند تصادفی بودن دیدارمان به راحتی قابل توجیه بود . در واقع آقای کوییگلی به همین طریق توجیهش کرد. گفت: «آمده بودم برای بدهکارانم حواله صادر کنم. اسم شما را هم دادم.»
اسم من؟ متوجه نیستم.» دوست دارم یک مساعد ناقابل بهتان بپردازم.» چه مساعده ای؟» |
می توانی در نوشتن مقاله ای که برای روزنامه ام می نویسم، کمکم کنی.»
نمی دانم چه کمکی باید کنم.» کمک یک روزنامه نگار به روزنامه نگار دیگر.»
« آیا این مقاله ربطی به پیش از به زبان آوردن اسم درنگ کردم) آقای اسمیت دارد؟ »
مستقیما نه.»
گفتم: «متأسفم. نمی توانم کمکتان کنم.» و بی آن که پول را بگیرم مثل برج زهر مار دور شدم.
در حالی که این شرح حال را می نویسم، کم کم احساس می کنم که نقصی در طرح آن هست. مسلما می بایست از مرگ لیزا غمی احساس می کردم.
تازه از هتل بیرون آمده بودم و قصد دیگری جز وقت گذرانی نداشتم که دیدم آقای کوییگلی به طرف من می آید. با آن چهارتا بانکی که به فاصله کمتر از صدمتر از هتل قرار داشتند تصادفی بودن دیدارمان به راحتی قابل توجیه بود . در واقع آقای کوییگلی به همین طریق توجیهش کرد. گفت: «آمده بودم برای بدهکارانم حواله صادر کنم. اسم شما را هم دادم.»
اسم من؟ متوجه نیستم.» دوست دارم یک مساعد ناقابل بهتان بپردازم.» چه مساعده ای؟» |
می توانی در نوشتن مقاله ای که برای روزنامه ام می نویسم، کمکم کنی.»
نمی دانم چه کمکی باید کنم.» کمک یک روزنامه نگار به روزنامه نگار دیگر.»
« آیا این مقاله ربطی به پیش از به زبان آوردن اسم درنگ کردم) آقای اسمیت دارد؟ »
مستقیما نه.»
گفتم: «متأسفم. نمی توانم کمکتان کنم.» و بی آن که پول را بگیرم مثل برج زهر مار دور شدم.
در حالی که این شرح حال را می نویسم، کم کم احساس می کنم که نقصی در طرح آن هست. مسلما می بایست از مرگ لیزا غمی احساس می کردم.