«می خواهی من مواظبش باشم؟ کاری که برای من در نظر داشتی این بود؟»
شاید. ممکن است همین باشد. کسی چه می داند؟ در هر حال الان وقت صحبت کردن نیست، دیر وقت است و و خسته هستیم. بگذار یک ویسکی دیگر بنوشیم و بعد بخوابیم. لااقل تو می توانی بخوابی. من می خواهم ابتدا نامه ای به لیزا بنویسم و بگویم که تو صحیح و سالم رسیده ای.»
یک لحظه فکر کردم که دارد مرا امتحان می کند که ببیند تا کی می توانم به دروغ خود در خصوص این که لیزا زنده است، ادامه دهم، اما البته این طور نبود. سپس گفت: «سعی می کنم هر شب پیش از خواب به او نامه بنویسم، حتی اگر همیشه نامه را برایش نفرستم. در پایان روز می توانم مشکلات را فراموش کنم و فقط به او فکر کنم.» و سرانجام با صدای قلم او بر روی کاغذ به خواب رفتم.
(۳)
دست تصادف بود، یا در آن زمان فکر می کردم دست تصادف بود، که صبح روز بعد آقای کوییگلی را در سر راه من قرار داد. وقتی بیدار شدم بستر کاپیتان خالی بود، و نامه ای که به لیزا نوشته بود در داخل پاکت باز و بدون تمبر بر روی صندلی کنار میز بود، شاید قصد داشت شب بعد که از سرکار - چه کاری؟ - برگشت ادامه آن را بنویسد یا اصلا آن را نفرستد. فقط یک لحظه وسوسه شدم آن را بخوانم - اخیرا این قدر از نامه های او خوانده بودم که تقریبا می توانستم محتوای این یکی را حدس بزنم. مطمئنا این یکی هم از همان لوس بازی های همیشگی بود. با وجود این، از این که توانستم جلوی خودم را بگیرم اندکی احساس غرور کردم.
شاید. ممکن است همین باشد. کسی چه می داند؟ در هر حال الان وقت صحبت کردن نیست، دیر وقت است و و خسته هستیم. بگذار یک ویسکی دیگر بنوشیم و بعد بخوابیم. لااقل تو می توانی بخوابی. من می خواهم ابتدا نامه ای به لیزا بنویسم و بگویم که تو صحیح و سالم رسیده ای.»
یک لحظه فکر کردم که دارد مرا امتحان می کند که ببیند تا کی می توانم به دروغ خود در خصوص این که لیزا زنده است، ادامه دهم، اما البته این طور نبود. سپس گفت: «سعی می کنم هر شب پیش از خواب به او نامه بنویسم، حتی اگر همیشه نامه را برایش نفرستم. در پایان روز می توانم مشکلات را فراموش کنم و فقط به او فکر کنم.» و سرانجام با صدای قلم او بر روی کاغذ به خواب رفتم.
(۳)
دست تصادف بود، یا در آن زمان فکر می کردم دست تصادف بود، که صبح روز بعد آقای کوییگلی را در سر راه من قرار داد. وقتی بیدار شدم بستر کاپیتان خالی بود، و نامه ای که به لیزا نوشته بود در داخل پاکت باز و بدون تمبر بر روی صندلی کنار میز بود، شاید قصد داشت شب بعد که از سرکار - چه کاری؟ - برگشت ادامه آن را بنویسد یا اصلا آن را نفرستد. فقط یک لحظه وسوسه شدم آن را بخوانم - اخیرا این قدر از نامه های او خوانده بودم که تقریبا می توانستم محتوای این یکی را حدس بزنم. مطمئنا این یکی هم از همان لوس بازی های همیشگی بود. با وجود این، از این که توانستم جلوی خودم را بگیرم اندکی احساس غرور کردم.