نام کتاب: باخت پنهان
«در آنجا، به روش خاص خودش و در انتظار تو، بهش خوش میگذشت.»
خدا را شکر که تو را داشت، اما حالا... کاش می شد با اولین هواپیما به اروپا می رفتم، اما نمی توانم. قول داده ام..... شاید تا یک ماه دیگر آزاد باشم، تقریبا مطمئنم که آزاد خواهم شد، اما یک ماه برای کسی که بیمار و تنها است زمان زیادی است.»
جرعه ای طولانی از ویسکی اش را نوشید. «همیشه تو برایش نان می خریدی وقتی تصادف اتفاق افتاد کجا بودی؟» |
کار می کردم.» «اوه، بله. درست است. در یک روزنامه کاری داشتی. برایم نوشته بود که خیلی خوشحال است که تو دیگر تمام روز را بللی نمی کنی. انتظار کشیدن برای شب به خانه آمدنت را دوست داشت.»
قبلا فکرش را نکرده بودم که من و لیزا تا چه حد او را فریب داده ایم. به کمک همدیگر گودالی ژرف تر از هر قبر کنده بودیم و حقیقت را در آن دفن کرده بودیم. اما یک حقیقت بود که دیر یا زود می بایست از زیر خاک بیرون بیاید - حقیقت مرگ او. اگر لیزا برای همیشه نامه های او را بی جواب می گذاشت، این نمی توانست باورکردنی باشد. نوشیدم، اما کمکی به حل معما نکرد.
کاپیتان لیوان دیگری ویسکی برای خود ریخت. گفت: «دیگر چای نمی نوشم. راستش هیچ وقت واقعا از چای خوشم نیامده. در این دنیا فقط یک جا هست که من چای مینوشم، فقط خانه او. فکر می کنم سعی می کرد تنشی را که در میانمان بود و احتمالا به نگرانی خاص هر کداممان و حتی به تغییری در روابط بینمان نسبت می داد، کاهش دهد. ما دیگر یک مرد و یک کودک نبودیم - مرد خیلی پیرتر شده بود و من دیگر کودک نبودم. پرسید: «نظرت راجع به کوییگلی چه بود؟»

صفحه 129 از 196