صورتش را بیشتر نشان می داد، و موی سرش هر جا که سفید نبود خاکستری بود.
در حالی که با کم رویی آشکاری دستش را به طرفم دراز کرد، گفت: «جیم، چه قدر خوب است که بعد از این همه مدت دوباره می بینمت، اما کاش تنها نبودی.» هنگامی که گفت: «چه قدر پیر شدی.» مثل این بود که پژواک فکر خود را شنیدم. سپس گفت: «عجیب نیست که لیزا اینجا نیست تا یک فنجان چای برایمان درست کند؟ اما فکر میکنم حالا دیگر چیزهای قوی تری خواهی خواست. ویسکی؟ جین؟»
«دوستت آقای کوییگلی یادم داده پیسکوسور بنوشم، اما ویسکی را ترجیح می دهم.» (به یاد گذشته های خیلی دور افتادم و نزدیک بود بگویم جین - تونیک را ترجیح می دهم).
کاپیتان به طرف بار رفت. گفت: «کوییگلی از آشناهاست، نه آنچه که من بهش میگویم دوست.» و در حالی که. ویسکی ها را آماده می کرد و پشت به طرف من، که شاید اضطرابش را در چشم هایش نبینم، پرسید: لیزا چه طور است؟»
فکر نمیکنم کسی بتواند واقعا مرا سرزنش کند که چرا خیلی ساده حقیقت را نگفتم: «مرده»، و شاید درست در این لحظه بود که به طرز خطرناکی تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم خبر مرگ او را به تأخیر بیندازم.
در هر صورت من هیچ دینی نسبت به کاپیتان نداشتم. آیا علاقه اش به من، تنها از این جهت نبود که آرزو داشت چیزی را که لیزا به طریق دیگر نمی توانست داشته باشد یعنی یک بچه -، به او بدهد. اما کاملا واقف بودم که چه مشکلاتی در پیش رو دارم. هیچ نمیدانستم لیزا هرچند مدت به او نامه می نوشت و چه طور می توانستم سکوت کامل او را توضیح دهم؟ می دانستم که دیر یا زود می بایست حقیقت را فاش کنم، اما مجبور
در حالی که با کم رویی آشکاری دستش را به طرفم دراز کرد، گفت: «جیم، چه قدر خوب است که بعد از این همه مدت دوباره می بینمت، اما کاش تنها نبودی.» هنگامی که گفت: «چه قدر پیر شدی.» مثل این بود که پژواک فکر خود را شنیدم. سپس گفت: «عجیب نیست که لیزا اینجا نیست تا یک فنجان چای برایمان درست کند؟ اما فکر میکنم حالا دیگر چیزهای قوی تری خواهی خواست. ویسکی؟ جین؟»
«دوستت آقای کوییگلی یادم داده پیسکوسور بنوشم، اما ویسکی را ترجیح می دهم.» (به یاد گذشته های خیلی دور افتادم و نزدیک بود بگویم جین - تونیک را ترجیح می دهم).
کاپیتان به طرف بار رفت. گفت: «کوییگلی از آشناهاست، نه آنچه که من بهش میگویم دوست.» و در حالی که. ویسکی ها را آماده می کرد و پشت به طرف من، که شاید اضطرابش را در چشم هایش نبینم، پرسید: لیزا چه طور است؟»
فکر نمیکنم کسی بتواند واقعا مرا سرزنش کند که چرا خیلی ساده حقیقت را نگفتم: «مرده»، و شاید درست در این لحظه بود که به طرز خطرناکی تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم خبر مرگ او را به تأخیر بیندازم.
در هر صورت من هیچ دینی نسبت به کاپیتان نداشتم. آیا علاقه اش به من، تنها از این جهت نبود که آرزو داشت چیزی را که لیزا به طریق دیگر نمی توانست داشته باشد یعنی یک بچه -، به او بدهد. اما کاملا واقف بودم که چه مشکلاتی در پیش رو دارم. هیچ نمیدانستم لیزا هرچند مدت به او نامه می نوشت و چه طور می توانستم سکوت کامل او را توضیح دهم؟ می دانستم که دیر یا زود می بایست حقیقت را فاش کنم، اما مجبور