یک معتاد به دنبالمان افتاده بود و می خواست در برابر دلار مواد مخدر به ما بفروشد، نداشتم)، محافظم مرا به اتاقم رساند و رفت، اما لحظه ای بعد برگشت و خبر آورد که آقای اسمیت آمده و نیم ساعت بعد در هتل خواهد بود، و وظیفه محافظتی او پایان یافته است. حالا سنیور اسمیت می تواند از شما مواظبت کند. سرهنگ مارتینز مرا احضار کرده اند.»
از آخرین باری که کاپیتان را دیده بودم سالها گذشته بود، و احساس میکردم منتظر یک بیگانه هستم یا شخصیتی که تنها در صفحه های آن دست نویس دوران جوانی ام، که هنوز هم بر روی آن کار می کنم، وجود دارد. در صفحه های کاغذ بهتر از حافظه وجود داشت. برای مثال، اگر سعی میکردم مواقعی را که مرا به سینما برده بود به یاد بیاورم، فقط کینگ - کونگ بود که به یادم می آمد، به خاطر این که این خاطره را در نوشته هایم یادداشت کرده بودم. هروقت که به بازگشتنهای او، بعد از غیبت های طولانی اش، می اندیشیدم که در طول مدتی که با هم زندگی می کردیم تعدادشان خیلی زیاد بود -، آن بازگشتن غیرمنتظره اش با ریش را در خاطر می دیدم، چون شرح آن را نوشته بودم، یا آن بیگانه را می دیدم که با مدیر مدرسه حرف می زد، و سپس به قزل آلای دودی مهمانم کرده بود. این هم باز به خاطر این بود که در آن اقدام غم انگیز خود برای نویسنده واقعی» شدن، سعی کرده بودم این شخصیت را بازآفرینی کنم.
هنگامی که در اتاق باز شد، احساس کردم دوباره در مهمانسرای سوان هستم و منتظر مرد بسیار جوانتری هستم که می آمد و می خواست تا چمدانش را که دوتا آجر در داخلش بود به اتاق او ببرند. اگر می فهمیدم در داخل چمدان سنگین او که بر روی تختخواب گذاشت از همان آجرها هست هیچ تعجب نمی کردم: آن چه مایه تعجبم شد سن کاپیتان و چهره شکسته او بود. نه ریش داشت و نه سبیل و این چین های ضربدری پوست
از آخرین باری که کاپیتان را دیده بودم سالها گذشته بود، و احساس میکردم منتظر یک بیگانه هستم یا شخصیتی که تنها در صفحه های آن دست نویس دوران جوانی ام، که هنوز هم بر روی آن کار می کنم، وجود دارد. در صفحه های کاغذ بهتر از حافظه وجود داشت. برای مثال، اگر سعی میکردم مواقعی را که مرا به سینما برده بود به یاد بیاورم، فقط کینگ - کونگ بود که به یادم می آمد، به خاطر این که این خاطره را در نوشته هایم یادداشت کرده بودم. هروقت که به بازگشتنهای او، بعد از غیبت های طولانی اش، می اندیشیدم که در طول مدتی که با هم زندگی می کردیم تعدادشان خیلی زیاد بود -، آن بازگشتن غیرمنتظره اش با ریش را در خاطر می دیدم، چون شرح آن را نوشته بودم، یا آن بیگانه را می دیدم که با مدیر مدرسه حرف می زد، و سپس به قزل آلای دودی مهمانم کرده بود. این هم باز به خاطر این بود که در آن اقدام غم انگیز خود برای نویسنده واقعی» شدن، سعی کرده بودم این شخصیت را بازآفرینی کنم.
هنگامی که در اتاق باز شد، احساس کردم دوباره در مهمانسرای سوان هستم و منتظر مرد بسیار جوانتری هستم که می آمد و می خواست تا چمدانش را که دوتا آجر در داخلش بود به اتاق او ببرند. اگر می فهمیدم در داخل چمدان سنگین او که بر روی تختخواب گذاشت از همان آجرها هست هیچ تعجب نمی کردم: آن چه مایه تعجبم شد سن کاپیتان و چهره شکسته او بود. نه ریش داشت و نه سبیل و این چین های ضربدری پوست