خندید. سپس اضافه کرد: «پیش از این که خداحافظی کنیم، دلم می خواهد بگویم که چه قدر از مصاحبتتان لذت بردم. هم وطن. آدم گاهی در این سرزمین ها کمی احساس تنهایی می کند. خوب است آدم بشنود به زبان خودش صحبت می کنند.»
این همه آمریکایی در منطقه آمریکایی دم دستتان هست.»|
«بله، بله. اما این فرق می کند، این طور نیست؟ می خواهم بهتان بگویم - و این تنها از مستی شراب شیلیایی نیست - اگر مشکلی در پیدا کردن کار داشتید، یا خواستید اضافه کاری کنید، شاید بتوانم کمکی به شما بکنم. در حرفه من گاهی یک حادثه ناگهان اتفاق می افتد و من همیشه نمی توانم در محل حادثه حضور داشته باشم. اگر یک دستیار داشته باشم مشکلم حل می شود. فکر می کنم به این جور دستیار در دنیای روزنامه نگاری طرفهای شما روزنامه نگار آزاد می گویند. یک دستیار نیمه وقت می خواهم، حداکثر نیمه وقت. البته نمی خواهم برنامه هایتان، اگر آقای اسمیت برایتان تدارک دیده اند، به هم بخورد.» |
دم در هتل گفت: «شماره تلفن مرا داری. هر وقت خواستی تماس بگیر.» و چیزی در صدایش بود که به من گفت او عاقبت قصه واقعی خود از ملاقات آن شبمان را آشکار ساخت. اما احتیاجی نبود آن همه پیسکوسور در طول آن ملاقات خرج کند. من کاملا می دانستم که وقتی کاپیتان از مرگ لیزا آگاه شود، ممکن است احتیاج به کمک پیدا کنم.
دو شب بعد که از راه رفتن در خیابانهای پاناما با پابلو، و گذشتن های مکرر از جلوی ده دوازده بانک از صد و بیست و سه بانک، خسته شده بودم (هیچ تمایلی به رفتن مجدد به محله فقیرنشین هالیوود، که در آنجا
این همه آمریکایی در منطقه آمریکایی دم دستتان هست.»|
«بله، بله. اما این فرق می کند، این طور نیست؟ می خواهم بهتان بگویم - و این تنها از مستی شراب شیلیایی نیست - اگر مشکلی در پیدا کردن کار داشتید، یا خواستید اضافه کاری کنید، شاید بتوانم کمکی به شما بکنم. در حرفه من گاهی یک حادثه ناگهان اتفاق می افتد و من همیشه نمی توانم در محل حادثه حضور داشته باشم. اگر یک دستیار داشته باشم مشکلم حل می شود. فکر می کنم به این جور دستیار در دنیای روزنامه نگاری طرفهای شما روزنامه نگار آزاد می گویند. یک دستیار نیمه وقت می خواهم، حداکثر نیمه وقت. البته نمی خواهم برنامه هایتان، اگر آقای اسمیت برایتان تدارک دیده اند، به هم بخورد.» |
دم در هتل گفت: «شماره تلفن مرا داری. هر وقت خواستی تماس بگیر.» و چیزی در صدایش بود که به من گفت او عاقبت قصه واقعی خود از ملاقات آن شبمان را آشکار ساخت. اما احتیاجی نبود آن همه پیسکوسور در طول آن ملاقات خرج کند. من کاملا می دانستم که وقتی کاپیتان از مرگ لیزا آگاه شود، ممکن است احتیاج به کمک پیدا کنم.
دو شب بعد که از راه رفتن در خیابانهای پاناما با پابلو، و گذشتن های مکرر از جلوی ده دوازده بانک از صد و بیست و سه بانک، خسته شده بودم (هیچ تمایلی به رفتن مجدد به محله فقیرنشین هالیوود، که در آنجا