«بنابراین فکر نمی کنم برگردانندتان؟ آمدنت پیش پدرت کمی حالت قمار برایت داشت، این طور نیست؟»
شراب باعث می شد که نتوانم زبانم را نگه دارم. با خود فکر کردم که شاید در حق آقای کوییگلی اندکی بی انصافی کرده ام. «این طور که در نامه هایش نوشته اینجا خوب می شود پول درآورد. البته همیشه آدم خوش بینی بوده.» و بی احتیاطی کرده و افزودم: «از وقتی که من او را می شناسم.»
آقای کوییگلی که برای اولین بار اثری از شوخی در کلامش بود گفت: در واقع از زمانی که بچه بودی؟»
سرانجام تصمیم گرفتم که حقیقت را بگویم. - چه بسا که شراب هم در این کار بی تأثیر نبود. اعتراف کردم: «او پدر واقعی من نیست. برای من یک نوع پدرخوانده محسوب می شوند.»
آقای کوییگلی در جواب گفت: «خیلی جالب است. گرچه نمی فهمیدم مسائل خانوادگی من چه اهمیتی می تواند برای او داشته باشد. شاید پرسشی را در نگاهم خواند، چون افزود: «لااقل با داشتن پدرخوانده ای مثل او، مجبور نیستی از بابت این کلام ناعادلانه کتاب ۔ دوست دارم بگویم - نامقدس، نگرانی به دل راه دهی: «فرزندان تقاص گناهان پدران را پس می دهند.» آخرین جرعه شرابی را که در لیوانش مانده بود نوشید و هرهر خندید. گویی سرانجام فرصتی به دست آورده بود تا لطیفه ای را که مدت ها بود در آب نمک خوابانده است، به کار ببرد، و فکر میکنم از این که نخندیدم توی ذوقش خورد. گفت: «شاید، بتوانیم یک شیشه دیگر از این معجون شیلیایی بنوشم.»
من نه، بیشتر نمی توانم.» «آه، شما آدم عاقلی هستید. شاید هم حق دارید، گرچه با وجود این...»
شراب باعث می شد که نتوانم زبانم را نگه دارم. با خود فکر کردم که شاید در حق آقای کوییگلی اندکی بی انصافی کرده ام. «این طور که در نامه هایش نوشته اینجا خوب می شود پول درآورد. البته همیشه آدم خوش بینی بوده.» و بی احتیاطی کرده و افزودم: «از وقتی که من او را می شناسم.»
آقای کوییگلی که برای اولین بار اثری از شوخی در کلامش بود گفت: در واقع از زمانی که بچه بودی؟»
سرانجام تصمیم گرفتم که حقیقت را بگویم. - چه بسا که شراب هم در این کار بی تأثیر نبود. اعتراف کردم: «او پدر واقعی من نیست. برای من یک نوع پدرخوانده محسوب می شوند.»
آقای کوییگلی در جواب گفت: «خیلی جالب است. گرچه نمی فهمیدم مسائل خانوادگی من چه اهمیتی می تواند برای او داشته باشد. شاید پرسشی را در نگاهم خواند، چون افزود: «لااقل با داشتن پدرخوانده ای مثل او، مجبور نیستی از بابت این کلام ناعادلانه کتاب ۔ دوست دارم بگویم - نامقدس، نگرانی به دل راه دهی: «فرزندان تقاص گناهان پدران را پس می دهند.» آخرین جرعه شرابی را که در لیوانش مانده بود نوشید و هرهر خندید. گویی سرانجام فرصتی به دست آورده بود تا لطیفه ای را که مدت ها بود در آب نمک خوابانده است، به کار ببرد، و فکر میکنم از این که نخندیدم توی ذوقش خورد. گفت: «شاید، بتوانیم یک شیشه دیگر از این معجون شیلیایی بنوشم.»
من نه، بیشتر نمی توانم.» «آه، شما آدم عاقلی هستید. شاید هم حق دارید، گرچه با وجود این...»