نام کتاب: باخت پنهان
من فورا به یاد قاطرهای کاپیتان افتادم و از او پرسیدم: «با معاملات طلا سر و کار دارید؟ »
در جواب گفت: «در پاناما طلا وجود ندارد.» و سپس گفت: «هیچ وقت نبوده. آن یک افسانه بود. طلا از جای دیگر می آمد.»
مکالمه کوتاهمان را همیشه با این پرسش که آیا هیچ خبری از برگشتن آقای اسمیت دارم به پایان می برد، اما هیچ خبری نداشتم به او بدهم.
دوستی مان با پابلو که بیشتر شد، جرئت پیدا کردم یکی دو سئوال در خصوص آقای کوییگلی از او بکنم. «سر از کارهای او درنمی آورم. فکر نمی کردم پدرم به این جور آدم ها اعتماد کند.» (این داستان را که آقای اسمیت پدر من بود پذیرفته بودم، چون دیدم آقای کوییگلی و پابلو هردوشان این طور خیال می کنند که او پدر من است. البته در پاسبورت، اسمم باکستر نوشته شده بود، اما آنها احتمالا خیال می کردند که مادرم دوبار ازدواج کرده بود.)
پابلو در جواب گفت: «فکر می کنم سنیور اسمیت زیاد به او اعتماد ندارد.» |
پس برای چه از او خواسته بود که در فرودگاه به استقبال من بیاید؟» پابلو جوابی برای این سئوال نداشت.
حدود یک هفته پس از ورود من آقای کوبیگلی به طور غیر منتظره به شام دعوتم کرد. آن شب او یک آقای کوییگلی دیگر شده بود، و نه فقط از نظر خلق و خوی. از نظر جسمانی تقریبأ عوض شده بود، چون اکنون یک کت با سرشانه های اپل دار پوشیده بود که او را عریض تر نشان می داد، و شلوارش هم آنقدر تنگ به نظر نمی رسید. لطیفه گنگی گفت که من نفهمیدم، اما خودش خندید، یا بهتر است بگویم هرهر خندید. دوستی او با کاپیتان حتی بیشتر از پیش برایم غیرقابل توجیه شد.

صفحه 119 از 196