خودش را به شما داده. این لکه روی موکت... یادم است که نوشیدنی اش از دستش ریخت اینجا. فکر می کنم خواسته است در غیاب خودش احیانة آدم غریبه وارد اتاقش نشود.»
در هر صورت اتاق این قدر بزرگ بود که اگر من روی کاناپه می خوابیدم برای هردوتامان جا باشد. در واقع از تجمل اتاق، که به شخصیت کاپیتان نمی خورد، تعجب کردم، گرچه شاید، در روزهایی که خودش را سرهنگ می نامیده..
یک بار و یک یخچال پر از بطری های کوچک در اتاق بود، پیشنهاد کردم که همه مان با هم یک نوشیدنی بنوشیم. محافظم، شاید به دلایل حرفه ای، امتناع کرد، همان طور که یک راننده تاکسی امتناع می کرد، اما آقای کوییگلی بی درنگ پذیرفت. تا لیوانش را به دست گرفت کمی حالت انسانی پیدا کرد. در داخل کاناپه نشست و لم داد، در حالی که محافظ، مثل یک نگهبان جلوی در ایستاد.
آقای کوییگلی شیشه کوچک ویسکی خالص را نوشید، اما حرفی نزد. با حالتی که گویی افکارش را نشخوار می کند لب هایش را لیسید. من پشت پنجره رفتم و منظره شهر ناشناس را که در افق دور می زد نگاه کردم. به جز آسمان خراش ها که گویی با همدیگر مسابقه ارتفاع می دادند و چهارتا بانکی که در میانشان شمردم، چیز زیادی ندیدم، و برای این که حرفی زده باشم به آقای کوییگلی گفتم: «گویا در منطقه بانکی شهر هستیم.» آقای کوبیگلی گفت: «تمام شهر - به استثنای محله فقیرنشین - یک منطقه بانکی است. فکر می کنم صد و پنجاه و سه بانک بین المللی در اینجا هست.» باز هم اعداد دقیق. سکوت طولانی ای به دنبال آمد. پیش از این که سکوت را بشکنم نوشیدنی ام را تمام کردم. «آقای کوییگلی، این هتل باید خیلی گران قیمت باشد.»
در هر صورت اتاق این قدر بزرگ بود که اگر من روی کاناپه می خوابیدم برای هردوتامان جا باشد. در واقع از تجمل اتاق، که به شخصیت کاپیتان نمی خورد، تعجب کردم، گرچه شاید، در روزهایی که خودش را سرهنگ می نامیده..
یک بار و یک یخچال پر از بطری های کوچک در اتاق بود، پیشنهاد کردم که همه مان با هم یک نوشیدنی بنوشیم. محافظم، شاید به دلایل حرفه ای، امتناع کرد، همان طور که یک راننده تاکسی امتناع می کرد، اما آقای کوییگلی بی درنگ پذیرفت. تا لیوانش را به دست گرفت کمی حالت انسانی پیدا کرد. در داخل کاناپه نشست و لم داد، در حالی که محافظ، مثل یک نگهبان جلوی در ایستاد.
آقای کوییگلی شیشه کوچک ویسکی خالص را نوشید، اما حرفی نزد. با حالتی که گویی افکارش را نشخوار می کند لب هایش را لیسید. من پشت پنجره رفتم و منظره شهر ناشناس را که در افق دور می زد نگاه کردم. به جز آسمان خراش ها که گویی با همدیگر مسابقه ارتفاع می دادند و چهارتا بانکی که در میانشان شمردم، چیز زیادی ندیدم، و برای این که حرفی زده باشم به آقای کوییگلی گفتم: «گویا در منطقه بانکی شهر هستیم.» آقای کوبیگلی گفت: «تمام شهر - به استثنای محله فقیرنشین - یک منطقه بانکی است. فکر می کنم صد و پنجاه و سه بانک بین المللی در اینجا هست.» باز هم اعداد دقیق. سکوت طولانی ای به دنبال آمد. پیش از این که سکوت را بشکنم نوشیدنی ام را تمام کردم. «آقای کوییگلی، این هتل باید خیلی گران قیمت باشد.»