نام کتاب: باخت پنهان
ده دقیقه ای بلاتکلیف ماندم و نمی دانستم چه کار کنم یا کجا بروم. داشتم احمقانه بودن سفری را که انتخاب کرده بودم تصدیق می کردم که یک نفر در راهرو ظاهر شد و، پس از اندکی تردید، آهسته به سوی من آمد. پیش خود گفتم هرگز آدمی به این بلندی و به این باریکی ندیده بودم. شلوارش مثل پوست دوم به پاهایش چسبیده بود. همه جای دیگرش هم باریک بود - شانه ها، باسن - حتی چشم هایش به هم خیلی نزدیک بودند. مثل یک کاریکاتور در سریال های کارتونی مجله ها بود.
وقتی به کنار من رسید، پرسید: «اسم شما جیم است؟ » «بله»
با لحن متهم کننده ای گفت: «هواپیمای شما دوازده دقیقه زودتر رسیده.» گویی من خلبان بودم. بعد کشف کردم که وسواس دارد در مورد هرچیز، بخصوص اعداد، خیلی دقیق باشد. فکر می کنم حتی به محاسبه کامپیوتر هم اعتماد نمی کرد. هر کس دیگری بود مطمئنا میگفت: «ده دقیقه زودتر رسیده.» لازم دیدم ازش عذرخواهی کنم: «بله، متأسفم.» |
«اسم من کوییگلی است. از من خواسته اند به استقبال شما بیایم.»
ته لهجه ای آمریکایی داشت که مثل پژواکی از یک سرزمین دور به نظر می رسید. احتمالا، زمان درازی دور از سرزمین مادری اش زندگی کرده بود. |
از او پرسیدم: «کاپیتان کجاست؟»
«کاپیتان کیست؟» و پیش از این که من بتوانم جواب دهم، اضافه کرد: « آقای اسمیت به من گفت به شما بگویم از این که او خودش نتوانسته بیاید متأسف است، مجبور بود مدتی به جایی برود. برایتان یک اتاق رزرو کرده.»
«آقای اسمیت؟ به من گفت که یک تلگرام در خصوص آمدن شما دریافت کرده.»

صفحه 110 از 196